نامه عاشقانه
❣️
نامه عاشقانه
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلامی به گرمی هوای ولات و شرجی بوشهر که ماحصل عمرم را در این دو نقطه بقول خم جذاب سپری نموده و با دنیا، حتی آنتالیا وجزایر قناری هم عوضش نمیکنم ، تقدیم بشما خوبان همراه ، بویژه مدیر مسوول وبگاه همدلی که باعث و بانی این گروه از عزیزان فهیم و فرهیخته و صاحب اثر و ارزش شدند. راستش همیشه دلم میخواست انشا بنویسم اما هروقت دست بکار میشدم وچند سطری مینوشتم پیش خودم خجل وشرمنده میشدم و اجازه انتشار آنرا به خودم نمیدادم . اما حقیقتش هنوزم که هنوزه برخی دل نوشته ها و نامه های قدیم را در لابلای کتابهام حفظ کرده ام و لحظاتی خودم را در آن مقطع زمان می بینم و.....
شما چطور؟ خوب میدانم که دنیایی از حوادث تلخ و شیرین و...... درخاطره دارید و بروز نمی دهید یا میگید باشد بموقعش.
خدا میداند چقدر لذت میبرم وقتی آثار ارزشمند حاج آقا فقیه الاسلام را که مرور میکنم چه حالی بهم دست میده و با قلم شیدا و شیوایشان مسحور نگارششان میشوم والبته باید همینجا از همه عزیزان همراه تقدیر وتشکر نمایم که هریک از اثرهایشان متاعیست گرانبها .
این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، میخواستم با یکی از دخترهای آموزشگاه ماشین نویسی هدف تو خیابان لیان دوست بشوم. من هیچوقت راهکار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلبشان را یاد نگرفتهام. اینکه از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دل خسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. این کار برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی دره ی جیز یا تل باقرخانی یا دری حیوی- هم سختتر بود. معالوصف عزمم را جزم کردم تا دختر زیبای هم آموزشگاهی را با خودم همسو نموده و وعده شیرین ازدواج دهم . فقط یک کار از دستم برمیآمد. آخرین روز ترم یا اخذ مدرک بود و دیگر توفیق دیدارش باین راحتی برایم سخت و دشوار. تصمیم گرفتم یک نامهی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و -همان جا که نقطه برخوردمان بود بدهم دستش. بعد جلدی سوار تاکسی بشوم و بروم سنگی. بشینم توی اطاق کوچک کرایه ای کنار پذیرایی خاله و پنجره کوچک آن بسمت کوچه.... و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و پاسخ نامه مرا بدهد . دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلولهای خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو وحیدربگ باید جلوی این نامه لنگ میانداختند. طوری که خودم هم آن را میخواندم، عاشق خودم میشدم. روز آخر ترم، برگهی تایپ لاتین دویست و چهل و شش حرفی در یک دقیقه به ناهید خانم مدیر آموزشگاه سپردم ، ایشان به من گفت تو از شاگردان نمونه من هستی ولی انگار خیلی معصومی والبته عاشق ، متوجه شدم که مارا زیر نظر داشته. مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان ساحل ایستادم تا رقمزنندهی آیندهی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ و البته پولدار آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفرهی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم و یک نامهی نخوانده. همانجا پارهاش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان و رفتم میدان مرکزی شهر و الخ.
بنظر خودم اون بهترین انشایی بود که هیچگاه خوانده نشد ، دخترک فوق العاده بود وفرهنگ شهری داشت وبخاطر ادب ومتانتش و نیاز بمن در سرجلسه آموزش باهام گرم گرفته بود ، ولحظه آخر که ماتیز را دیدم دیگه .....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حالا بعد از نیم قرن، از همهی ماجرا، فقط به آن نامه فکر میکنم. نامه ی نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمهسبزی و انگور یاقوتی هم جذابترند. سالها پیش داشتم فیلم گلدن گلوب را تماشا میکردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا میداند.
چقدر حیف که ایننامهها قبل از خوانده شدن، پاره میشوند. یادداشتی که یک نفر مینویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. یا یکی با ماتیز از رویش رد میشود. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهی قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هم هستند. نگارهای هستند از آیندهای که میشد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامههای ته جوی آب خیابان ساحلی را جمع کنیم و بخوانیمشان و ببینم دنیا چه رنگهای دیگری میتوانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
محمد حسین نجفی
❣️❣️❣️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂








