مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای فراموش شدنی.

بوی راه مدرسه

*|بوی راه مدرسه!|*
🌾🌾🌾🌾🌾🌾

ظهر بود، آفتابِ تیز، روی خاک داغ جاده برق می‌زد. هوا نه گرم، که سوزان بود؛ از آن‌ گرماهایی که وقتی کفش‌های پلاستیکی‌ات را درمی‌آوری، جوراب‌هایت با صدای *هیس* بخار می‌کنند.
مرضیه در حالی که چادر سیاهش را سایبانش می کرد! کیفش را به یک طرف انداخت و آرام قدم می‌زد. با هر قدم، خاک نرم کنار جاده بلند می‌شد و روی چادر و مانتویِ آبی‌اش می‌نشست، اما دیگر برایش مهم نبود.
کلاس هایشان در محل مدرسه راهنمایی *حضرت معصومه برگزار می شد! گفتند موقتی‌ست تا دبیرستان ساخته شود. تا مدتی، این وضعیت ادامه داشت.
هر روز باید مسافت طولانیِ محله ی بی‌برا تا مدرسه در محله ی مزیری [مزارعی] را طی می کرد.
صبحش را با خواب‌آلودگی می‌شد تحمل کرد، اما ظهر، در راه برگشت، انگار گرما تمام وزنش را روی شانه‌هایشان می انداخت.
مرضیه این راه را، با همه‌ی سختی‌اش، دوست داشت. مخصوصاً وقت برگشتن.
چون هر پنجاه قدم، *بویی تازه* در هوا می‌پیچید.

اول، از خانه‌ ای نزدیک مدرسه، *بوی سیر داغ و گشنیز* بلند می‌شد. آدم را یاد قورمه‌سبزی ظهر جمعه می‌انداخت. بعدتر، همان‌جا که آقا کریم سبزی‌ می فروخت، بوی ترخون و ریحان تازه توی هوا می‌ریخت، انگار باغی کوچک در باد.

سرِ پیچ بعدی، *بوی پیازداغ* می‌آمد. جان‌دار، شیرین، و وسوسه‌برانگیز. مرضیه همیشه حس می‌کرد کسی دارد عدسی درست می‌کند، از همان‌ها که باید کنارش نان داغ باشد و یک تلویزیون کوچکِ روشن.

به پیچ بعدی که نزدیک‌ می‌شد از خانه‌ها، *بوی برنج دم‌کشیده* با زعفرانِ کم‌رنگ می‌آمد، قاتی با بوی ته‌دیگ. بویی که دل را می‌لرزاند و تو را به خیال یک میهمانی پُر و پیمان دعوت می کرد.

آخر راه، وقتی به کوچه‌ی خودشان می‌رسید، *بوی نان تافتون تازه* می‌آمد از نانوایی محله. بویی که مثل بغلِ مادر امن بود.
مرضیه در دل این بوها راه می‌رفت، با عرقی که از شقیقه‌اش پایین می‌آمد، با کفش‌هایی که هر روز پاشنه‌شان بیشتر می‌سایید، اما انگار این رایحه‌ها، قصه‌ای می‌ساختند برای تحمل کردنِ راه، مدرسه، زندگی.

او بلد بود خستگی‌اش را با *بوهایی* روایت کند که از خانه‌های مردم می‌گذشتند و چیزی به او می‌دادند...
امید.
گرسنگی.
خاطره.
و شاید آینده‌ای که هنوز ساخته نشده بود… مثل همان *دبیرستانی که قولش را داده بودند.


*سیده نصرت شجاعی*
@nosratshojaei
#داستان_کوتاه

پ.ن: دختران دبیرستان فاطمه زهرا چون تعدادشان کم بود ابتدا زیر نظر دبیرستان پسرانه ی امیرکبیر بودند اما کلاس هایشان دو سالی در مدرسه دخترانه حضرت معصومه برگزار می شد.
بعدتر در سال ۱۳۷۲ ساختمان دبیرستان فاطمه زهرا افتتاح شد و دختران وحدتیه [شامل محله بی برا و مزارعی در شهرستان دشتستان استان بوشهر] صاحب مدرسه مستقل شدند.

پ.ن۲: البته پیاده رفتن دختران بی برا خیلی طول نکشید و برای آنها مینی بوسی گرفته شد که آن ها را مدرسه می برد.

( وبگاه همدلی مزیری بی ورا

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴ 20:33 سید حسام مزارعی

*|پایان، مکثی پیش از آغاز!|*

*|پایان، مکثی پیش از آغاز!|*

زندگی، همان‌قدر که نامش نرم و ملایم است، در دل خود چیزهایی دارد که می‌تواند آدمی را از پا درآورد.

گاه موجی سهمگین از بلاها، از هر سو بر آدمی می‌کوبد، بی‌آن‌که مجال نفس کشیدن بدهد. اما حقیقتِ زندگی نه در نرمیِ ظاهر آن، که در سماجتِ ریشه‌هایش نهفته است.

*انسان*، بارها از دل تاریکی‌ها *برمی‌خیزد*. از دل مرگ‌هایی خاموش، فقدان‌هایی تلخ، ویرانی‌هایی بی‌انتها.

هیچ کودکی خندیدن را نیاموخته مگر آن‌که نخست گریه را تجربه کرده باشد. هیچ درختی قد نکشیده مگر آن‌که زیر خاک، در تاریکی و رطوبت با درد، جوانه زده باشد.

سختی‌ها، بخشی از *قراردادِ نانوشته‌ی* ما با زندگی‌اند. اما در دل هر درد، بذر درکی تازه نهفته است.

گاه *رنج*، پُررنگ‌ترین *معلم* ما می‌شود. ما را خم می‌کند، اما نمی‌شکند. و همین خم شدن است که ما را فروتن، ریشه‌دار و زنده نگه می‌دارد.

آدمی زاده، به طرز شگفت‌انگیزی بازمی‌گردد.

از سوگِ مادر، از خیانتِ دوست، از بی‌پولی، از شکست عشقی، از تبعید، از زلزله، از جنگ، از هر آن‌چه نامش را پایان می‌گذارند. اما *پایان*، در قاموس انسانِ امیدوار، فقط یک ویرگول است. *مکثی پیش از دوباره برخاستن*.

زندگی شاید شبیه قهوه‌جوشی ترک‌خورده باشد که هنوز صبح را دم می‌کشد. شاید شبیه گُلی باشد که از لابه‌لای سنگ و سیمان سرک می‌کشد. شاید شبیه آدم‌هایی باشد که با بغض راه می‌روند، اما هنوز دست دیگران را می‌گیرند.

و این یعنی: *زندگی ادامه دارد*.

نه چون آسان است،

بلکه چون ما تصمیم می‌گیریم ادامه دهیم.

*سیده نصرت شجاعی*

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:14 سید حسام مزارعی

فرازهایی از داستان "کَپَرخارَکی"

یکی از همین روزهای تیرماه از راه می رسند و بار و بُنه ی خود را کنار "پاشُلی" حسین آغا پهن می کنند. از "پارُوخونه" تا "بی وَرا" راه زیادی نیست. صبح زود راه بیافتند، تیغ آفتاب این جایند با یکی دو الاغ و چند مرغ و خروس. سگ سیاه شان "کاپی" را هم می آورند، با آن هیبت ترسناک و گوش های آویزان. سایه ی صبح چیده نشده "کَپَر" را علَم کرده اند با پوشال نخل و چند "سَتّه" که از پارسال به جا گذاشته اند. برخلافِ بی کاروان "کولی" های سبکبار که بار نیانداخته سر و صدایشان بلند است، آرام می آیند و آرام می روند. مردمانی سختکوش و قانع که زمستان ها چشم به آسمان دارند تا با دیدن لکّه ابری و صدای "گُرّه تراقی" دست به دعا بردارند. سال های نادرِ آبسالی و دشت های پوشیده از علفزار که عطر و بوی شان تو را تا "گلستانه" ی سپهری می برَد. گُل های خودرو، حاشیه ی جاده را آذین می بندند و گندمزارها با پیچ و تاب نسیم، موج برمی دارند.

باران اگر "پُشت" داشته باشد امید برداشتی هست. همه چیز به بهمن برمی گردد و شب های "یک برگ چِل برگ". چند تیره باران کافی است تا آفتاب اسفند گندم ها را به بار بنشاند و "تُخم و تلَکَه" شان هدر نرود. باران اگر ببارد گوسفندها پروار می شوند و بُزهای فضول از دار و درخت بالا نمی روند. باران اگر ببارد "پاچال" ها پر از گندم و جو می شوند و "کراخه" ها شکم سیری از عزا درمی آورند. باران اگر ببارد "سپهدار" نونوار می شود و با خیال راحت همراه با خانواده اش به "کپَرخارَکی" می آید.

هر روز حوالی ظهر سری به آن جا می زنم. جای پای سال قبلشان. چشمانم به "خلال" سبز نخل هاست که دارند رنگ می گیرند؛ زرد و قرمز. خارکِ "خِش خار" زودتر می رسد، با رنگ اُخرایی و طعم شیرین و گَس.

اغلب شب ها خواب سپهدار را می بینم. پیراهن سفید "کُورَه" اش شکل کفن مُرده هاست. انگار با من قهر باشد رویش را می گردانَد. هرچه تقلّا می کنم دستانم به او نمی رسد و پاهایم انگار "زُونی شَلَک" زده باشند یارای حرکت ندارند. نفس هایم به شماره می افتند و مایع لزِجی تهِ گلویم را تلخ می کند. با صدای خُرناسه هایم مادر از خواب بیدار می شود و شانه هایم را محکم تکان می دهد. چشمانم مات و ثابت به سقف اتاق دوخته شده. قدرت پلک زدن ندارند. پیشانیِ خیسِ عرق کرده ام را مادر خشک می کند و رو به پهلو می خواباند. در حالی که با انگشتان دست کمرم را "مالی" می کند می گوید: دَی چِی نِی، هَشَک رِیت افتاده"...

فرازهایی از داستان "کَپَرخارَکی" ها برگرفته از کتاب چمدان چوبی

محمدرضا فقیه الاسلام

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:12 سید حسام مزارعی

خنکای گاوند

*|خنکای گاوبند|*
🌾🌾🌾🌾🌾🌾

روزهای داغ تابستان در دشتستان، مثل *دیگِ جوشان* بود.
ساعت ده به بعد، حتی گنجشک‌ها هم جرئت نشستن لب نخل‌ها را نداشتند!
کف زمین می‌سوخت.
باد، با خودش بوی خاک داغ و خارِ پخته می‌آورد؛ اما برای بچه‌ها، تابستان یعنی؛ *گاوبند*.
یعنی همان حوضچه‌های گلی که کنار نخل‌ها، همیشه آب داشتند.
جایی که گاوها عصرها می‌آمدند برای *نوشیدن* و بچه‌ها ظهرها می‌رفتند برای *پریدن*.
علی‌اصغر و عبداله و جعفر، سه‌تایی با پاهای برهنه، از کوچه ی خاکی گذشتند، دویدند از میان نخل‌ها، از روی ساقه‌های خشک و پَهن برگ‌های ریخته رد شدند و رسیدند به گاوبند میرزا عباس.
آب، تیره بود، ولی خنک.
آفتاب، مستقیم می‌تابید و آب در کسری از ثانیه بخار می شد و به هوا می رفت.
عبداله که از همه لاغرتر بود، اول پرید.
مثل ماهی‌ که از گرما فرار کند، شیرجه زد. آب به هوا پاشید.
علی‌اصغر داد زد: (( هی کمر منو شکستیا! وایسا، نوبت منه!))
بعد، یکی‌یکی شاخه های نخل کنار گاوبند را گرفتند و نیم خیز شدند و بعد شاخه ها را رها کردند و خود را به گودی وسط آب انداختند.
قاه‌قاه خنده، میان زوزه‌ی باد و جیغ کفترهای وحشی، پیچید.
شنا کردن در آب گل‌آلود گاوبند، شیرین‌تر از بستنی یخی بود.
آب، بوی نخل می‌داد، بوی خاک خیس، بوی گاو و تابستان.
هر کس شیرجه‌اش بلندتر بود، قهرمان آن روز می‌شد.
وقتی ظهر به نیمه رسید و صدای اذان از سمت مسجد کهنه آمد، جعفر گفت: ((دیگه وقته *نمازِ* باید بریم!))
اما دل کندن از گاوبند، مثل دل کندن از خوابِ خوب بعد از صبح بود.
هر سه، خیس و گل‌آلود، از گاوبند بیرون آمدند. تکه‌پارچه‌ای دور کمر بستند و با همان پاهای خیس، برگشتند توی گرمای کوچه.
می‌دویدند، می‌خندیدند و قول می‌دادند؛ فردا، زودتر بیایند. وقتی گاوبندِ میرزاعباس هم پر از آب شده.
آن روز، مثل همه‌ی روزهای گرم دشتستان، رفت؛ اما بوی آب نخلستان و *خنکای دل گاوبند*، تا شب، لای موهایشان مانده بود.

*سیده نصرت شجاعی*

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:10 سید حسام مزارعی

"شب تاسوعاست امشب...

عصرِ روز هشتم چه کُند و سنگین می گذرد. باد همهمه ی غریبی دارد. شاخ و برگِ نخل ها به هم ساییده می شوند و خِش خِش وهمناکشان خزندگانی را می ماند که در بوته زاری خشک، راه گم کرده باشند.
محوطه ی حسینیه از شب های دیگر شلوغ تر است. فضای داخل، گنجایش این همه آدم را ندارد...
جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود. همه منتظرند آخوند روضه را بخواند و سینه زنی شروع شود. باد و طوفانی که از سرِ شب شروع شده تا حدودی فروکِش کرده....
نور چراغ زنبوری دلِ شب را می شکافد و چشم ها را گِرد می کند. سینه زن ها دوره می گیرند و اسماعیل نوحه را شروع می کند:
"شب تاسوعاست امشب/ کربلا غوغاست امشب..."
از توی حسینیه چند نفر علَم بزرگ را بیرون می آورند. پارچه های نذری از بالا تا پایین آویزانند. سیاه، سبز، سورمه ای. تعدادشان سال به سال بیشتر می شود. گرداندن علَم کار هر کسی نیست و تنها از عهده ی "میش غلُومسَین" برمی آید. علَم گردان های قبلی دیری ست به دیار باقی شتافته اند. صدای صلوات شور و حالی به جمعیت می دهد. میش غلومسین با آن بازوی ستبر و ماهیچه های بیرون زده، علَم را دوره می گرداند. باوجود خنک بودن هوا، پیراهن سیاهش خیسِ عرق است. زن ها جیغ و داد می کشند و سینه زن ها دَور علَم می چرخند. خداکرم، سیمای سبزه و صدای بمی دارد. دست ها را کنار گوش می گذارد و چاووشی را شروع می کند:
"بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا/ در دلم ترسم بماند آرزوی کربلا/ تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده/ تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا/ که خدا فرموده بر همه آیات: به مادر حسَنَین خیره النسا صلوات..."

بخش های از داستان "لبخندی تلخ بر لبان هاجر" کتاب چمدان چوبی
محمد رضا فقیه الاسلام

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:9 سید حسام مزارعی

به مناسبت روز قلم

به مناسبت روز قلم

🌾🌾🌾🌾🌾🌾

در زندگی، یکی از درس‌های ارزشمندی که آموخته‌ام، این است که تا زمانی که مخاطب، شنونده‌ای شایسته نباشد، سخن گفتن فایده‌ای ندارد.
سکوت در برابر گوش‌های ناآماده، گاه حکیمانه‌تر از گفت‌وگوی بی‌حاصل است.
از همین‌رو، همواره کوشیده‌ام سخنم را با کسانی در میان بگذارم که نه‌تنها با گوش، بلکه با دل می‌شنوند؛ آنان که با نگاه و رفتارشان، خود را برتر نمی‌پندارند و مخاطب را در همان جایگاه انسانی‌اش، محترم می‌دارند.

در ادبیات فارسی، بارها و بارها از هنر شنیدن سخن رفته و چنان در گوش‌مان طنین افکنده که گویی جمله‌ای کلیشه‌ای‌ست:
«فریاد را همه می‌شنوند؛ هنر، شنیدن صدای سکوت است.»
اما دریغ که حتی در صمیمی‌ترین حلقه‌های دوستانه نیز، به‌ندرت شاهد تحقق این هنر باشیم.

در این میان، دوستی سال‌هاست هم‌راه و هم‌دل من است؛ پناهگاهی مطمئن برای واگویه‌هایی که نه برای گفتن آسان بودند، نه برای نگفتن قابل‌تحمل.
شنونده‌ای واقعی، آرام، صبور و بی‌قضاوت.
و چه نامی برازنده‌تر از «قلم» برای او؟
آری، قلم؛
همان که خداوند نیز در ستایشش فرمود:
«ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»
قلم، رازدارترین شنونده‌ی هستی است.
می‌توان هر ناگفته‌ای را به او سپرد؛ بی‌واهمه، بی‌پرده.
قلم، صدای رسای آنانی‌ست که سخن دارند اما فرصت گفتن ندارند.
قلم، آینه‌ای‌ست که درون صاحب‌قلم را بی‌پروا بازمی‌تاباند؛ تلنگری است برای اندیشه، ترازویی برای وجدان.

بیاییم قلم را با اخلاق پیوند بزنیم.
زیرا سواد بی‌اخلاق، جز فراموشی هویت و تهی‌شدن از معنا نیست.
قلمِ بی‌اخلاق، می‌تواند خنجری باشد در دست ناآگاهان.

به مناسبت روز قلم، این روز ارزشمند را به همه‌ی اندیشمندان، نویسندگان، معلمان، خبرنگاران، شاعران، پژوهشگران، دانشجویان و تمامی صاحبان اندیشه و قلم تبریک می‌گویم.
و امیدوارم روزی فرا رسد که نظام آموزشی ما، در کنار آموزش سواد، «اخلاق» را نیز، و شاید پیش‌تر از آن، به نسل آینده بیاموزد؛
تا جامعه‌ای آگاه‌تر، عادل‌تر و آرام‌تر بسازیم.

روز قلم گرامی

حیدر مجدنیا

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:7 سید حسام مزارعی

با کس نشود دوست ...‌‌

تاریخ پیوسته نگاشته

درچشمان یادمان....

هماره واگویه دارد در گوش

خاطرمان .....

کین خرس قطبی(روس)

باکس نشود دوست ...‌‌

بی اساس است گفتارش ...

بی ثبات است کردارش ....

حتی بقدر ثبات شن های روان

صحراها .....

که استراتژیشان

را بادی دگرگون می سازد!!!!!

ازپشت خنجر می زند

عهدنامه های ننگینش

گلستان ،ترکمانچای و.....

داغی ایست مانا زین روسپی

بدسگال .

هموطن پایان این تراژدی تلخ

ودرمان این زخم کهن فقط

خوداتکایی ،خود باوری.

باشد که از روایت تاریخ درس

عبرت بیاموزیم.

بهزاد حیدری

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:6 سید حسام مزارعی

ابزار وبمستر

وبلاگ استت

| وبلاگ

ابزار وبمستر

آمارگیر وبلاگ

© مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)