فرازهایی از داستان "کَپَرخارَکی"
یکی از همین روزهای تیرماه از راه می رسند و بار و بُنه ی خود را کنار "پاشُلی" حسین آغا پهن می کنند. از "پارُوخونه" تا "بی وَرا" راه زیادی نیست. صبح زود راه بیافتند، تیغ آفتاب این جایند با یکی دو الاغ و چند مرغ و خروس. سگ سیاه شان "کاپی" را هم می آورند، با آن هیبت ترسناک و گوش های آویزان. سایه ی صبح چیده نشده "کَپَر" را علَم کرده اند با پوشال نخل و چند "سَتّه" که از پارسال به جا گذاشته اند. برخلافِ بی کاروان "کولی" های سبکبار که بار نیانداخته سر و صدایشان بلند است، آرام می آیند و آرام می روند. مردمانی سختکوش و قانع که زمستان ها چشم به آسمان دارند تا با دیدن لکّه ابری و صدای "گُرّه تراقی" دست به دعا بردارند. سال های نادرِ آبسالی و دشت های پوشیده از علفزار که عطر و بوی شان تو را تا "گلستانه" ی سپهری می برَد. گُل های خودرو، حاشیه ی جاده را آذین می بندند و گندمزارها با پیچ و تاب نسیم، موج برمی دارند.
باران اگر "پُشت" داشته باشد امید برداشتی هست. همه چیز به بهمن برمی گردد و شب های "یک برگ چِل برگ". چند تیره باران کافی است تا آفتاب اسفند گندم ها را به بار بنشاند و "تُخم و تلَکَه" شان هدر نرود. باران اگر ببارد گوسفندها پروار می شوند و بُزهای فضول از دار و درخت بالا نمی روند. باران اگر ببارد "پاچال" ها پر از گندم و جو می شوند و "کراخه" ها شکم سیری از عزا درمی آورند. باران اگر ببارد "سپهدار" نونوار می شود و با خیال راحت همراه با خانواده اش به "کپَرخارَکی" می آید.
هر روز حوالی ظهر سری به آن جا می زنم. جای پای سال قبلشان. چشمانم به "خلال" سبز نخل هاست که دارند رنگ می گیرند؛ زرد و قرمز. خارکِ "خِش خار" زودتر می رسد، با رنگ اُخرایی و طعم شیرین و گَس.
اغلب شب ها خواب سپهدار را می بینم. پیراهن سفید "کُورَه" اش شکل کفن مُرده هاست. انگار با من قهر باشد رویش را می گردانَد. هرچه تقلّا می کنم دستانم به او نمی رسد و پاهایم انگار "زُونی شَلَک" زده باشند یارای حرکت ندارند. نفس هایم به شماره می افتند و مایع لزِجی تهِ گلویم را تلخ می کند. با صدای خُرناسه هایم مادر از خواب بیدار می شود و شانه هایم را محکم تکان می دهد. چشمانم مات و ثابت به سقف اتاق دوخته شده. قدرت پلک زدن ندارند. پیشانیِ خیسِ عرق کرده ام را مادر خشک می کند و رو به پهلو می خواباند. در حالی که با انگشتان دست کمرم را "مالی" می کند می گوید: دَی چِی نِی، هَشَک رِیت افتاده"...
فرازهایی از داستان "کَپَرخارَکی" ها برگرفته از کتاب چمدان چوبی
محمدرضا فقیه الاسلام
یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:12 سید حسام مزارعی