خنکای گاوند
*|خنکای گاوبند|*
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
روزهای داغ تابستان در دشتستان، مثل *دیگِ جوشان* بود.
ساعت ده به بعد، حتی گنجشکها هم جرئت نشستن لب نخلها را نداشتند!
کف زمین میسوخت.
باد، با خودش بوی خاک داغ و خارِ پخته میآورد؛ اما برای بچهها، تابستان یعنی؛ *گاوبند*.
یعنی همان حوضچههای گلی که کنار نخلها، همیشه آب داشتند.
جایی که گاوها عصرها میآمدند برای *نوشیدن* و بچهها ظهرها میرفتند برای *پریدن*.
علیاصغر و عبداله و جعفر، سهتایی با پاهای برهنه، از کوچه ی خاکی گذشتند، دویدند از میان نخلها، از روی ساقههای خشک و پَهن برگهای ریخته رد شدند و رسیدند به گاوبند میرزا عباس.
آب، تیره بود، ولی خنک.
آفتاب، مستقیم میتابید و آب در کسری از ثانیه بخار می شد و به هوا می رفت.
عبداله که از همه لاغرتر بود، اول پرید.
مثل ماهی که از گرما فرار کند، شیرجه زد. آب به هوا پاشید.
علیاصغر داد زد: (( هی کمر منو شکستیا! وایسا، نوبت منه!))
بعد، یکییکی شاخه های نخل کنار گاوبند را گرفتند و نیم خیز شدند و بعد شاخه ها را رها کردند و خود را به گودی وسط آب انداختند.
قاهقاه خنده، میان زوزهی باد و جیغ کفترهای وحشی، پیچید.
شنا کردن در آب گلآلود گاوبند، شیرینتر از بستنی یخی بود.
آب، بوی نخل میداد، بوی خاک خیس، بوی گاو و تابستان.
هر کس شیرجهاش بلندتر بود، قهرمان آن روز میشد.
وقتی ظهر به نیمه رسید و صدای اذان از سمت مسجد کهنه آمد، جعفر گفت: ((دیگه وقته *نمازِ* باید بریم!))
اما دل کندن از گاوبند، مثل دل کندن از خوابِ خوب بعد از صبح بود.
هر سه، خیس و گلآلود، از گاوبند بیرون آمدند. تکهپارچهای دور کمر بستند و با همان پاهای خیس، برگشتند توی گرمای کوچه.
میدویدند، میخندیدند و قول میدادند؛ فردا، زودتر بیایند. وقتی گاوبندِ میرزاعباس هم پر از آب شده.
آن روز، مثل همهی روزهای گرم دشتستان، رفت؛ اما بوی آب نخلستان و *خنکای دل گاوبند*، تا شب، لای موهایشان مانده بود.
*سیده نصرت شجاعی*
یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ 12:10 سید حسام مزارعی