مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای فراموش شدنی.

رفاه اجتماعی نه یک لطف است بلکه یک حق است

رفاه اجتماعی نه یک لطف است بلکه یک حق است

شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ - 0:29 - حیدر مجدنیا - نظر بدهيد

بطورکلی دولت به عنوان نهاد حاکمیتی، مسئولیت های خطیری در قبال تامین و حفظ رفاه اجتماعی دارد. نیک میدانیم این مسئولیت ها در قانون اساسی تمام کشورها و بر اساس اصول حقوق بشر و عدالت اجتماعی تعریف شده است.اگر چه رسالت هاي دولت ها در قلمروهاي گوناگون اقتصادي،‌اجتماعي، سياسي متفاوت است ليكن تمامي دولت ها حداقل در انجام رسالت هاي سه گانه ذيل، وظيفه اصلي براي خود قائل مي باشند: الف) برقراري امنيت از منظر داخلي و خارجي ب) ايجاد آرامش خاطر در بين مردم و افزایش اميد به آينده در آنها ج) تأمين معاش مادي كافي براي كليه افراد جامعه. اين مسئولیت های كليدي كه در واقع در نظام جامع رفاه و تأمين اجتماعي يك كشور خلاصه مي شود، شرط بقاء و زمينه سلامت، پويايي و پيشرفت در جامعه و دولت مي باشد.

فرصتی است تا اشاراتی به وظایف دولت در قبال موضوعات رفاه اجتماعی از جمله تامین نیازهای اساسی- آموزش و فرصت شغلی- عدالت اقتصادی و کاهش نابرابری – امنیت وحقوق شهروندی و ... داشته باشیم اما در این مجال و ایام به مسئله مهم و کلیدی یکی از مولفه های نیاز اساسی با صرف نظر از سایر آنها ، باید به بررسی و چرایی بی توجهی به انرژی پایدار و تامین برق، گاز و سوخت پرداخت. گرچه دولت به صورت نظری متعهد به رفاه اجتماعی هست اما در عمل عواملی همچون کمبود منابع ، سیاست گذاری نادرست و اولویت دهی به منافع گروه های خاص به جای عام را شاهدیم که بهانه می کنند و همیشه مردم را در مضیقه نگه می دارند. مردم نیز در مورد این مسئله انتظار پاسخگویی دولت در قبال رفاه اجتماعی را حق خود میدانند و از دولت شفافیت وپاسخگویی می خواهند.دولت موظف است با سیاستگذاری عادلانه، شفافیت و پاسخگویی، رفاه اجتماعی را تامین کنند.اگر شهروندان احساس کنند دولت به این تعهدات عمل نمی کند، حق دارند با ابزارهای قانونی خواستار تغییر شوند.

دولت بداند رفاه اجتماعی نه یک لطف، بلکه یک حق است که اگر کوتاهی کند و منافع عام را فدای منافع خاص کند مردمی که تا پای جان و مالشان از هیچ کمکی برای توسعه و عمران و سربلندی مملکت خویش ذره ای کم نذاشتند در چارچوب قانون به بیان نارضایتی های موجود اقدام خواهند کرد وعواقبش بر عهده نمایندگان مردم و دولت می باشد.لطفا اگر خوابید بیدار شوید و اگر خودتان را بخواب زدید منتظر باشید مردم آستانه تحمل شان در این گرمای طاقت فرسا به مرز کارت قرمزی رسیده اند و تا دیر نشده مردم را درک کنید و صدای شان را بفهمید. قطع برق و بی برقی تاثیرات منفی قابل توجهی بر شرایط روحی و روانی مردم گذاشته است و هدایای ویژه ای برای شان به ارمغان آورده است که از مهمترین آنها می توان به افزایش استرس و اضطراب وعدم کنترل زندگی ، اختلال در آرامش و خستگی روانی، احساس افسردگی ، کاهش بهره وری و افزایش تنش های خانوادگی و همچنین تشدید مشکلات اقتصادی و روانی نام برد.

مردم استان بوشهر در زمستان تعرفه برق را با بالاترین میزان باید پرداخت کنند و از سویی دیگر با کمبود گاز و سیلندر بدوش دنبال گاز باشند و موکدا تاکید بر کم کردن مصرف گاز دارند و در تابستان هم به همین میزان که نه بلکه شدید تر با قطعی برق مواجه هستند بلاخره نقشه چیست به کدام مسیر می روید؟ این بی توجهی شما چه معنایی دارد؟ چرا وضعیت اینقدر ناعادلانه باشد که اکثریت جامعه به خاطر رفتار پر مصرف اقلیتی کوچک ، محدودیت های شدیدی مانند خاموشی اجباری را تحمل کنند؟ وقتی شبکه برق به دلیل مصرف این اقلیت دچار اضافه بار می شود،خاموشی های ناخواسته گریبان مردم عادی را می گیرد. پاسخ این همه سوال و چرایی های مطرح شده فقط و فقط ضعف در مدیریت و نظارت -فرار از پرداخت هزینه واقعی ومصرف بی رویه و غیر اصولی برخی وزارتخانه ها، بیمارستان ها،پادگان ها،صنایع با نفوذ سیاسی یا اقتصادی دولتی،ویلاهای لوکس که ممکن است به اندازه یک شهر کوچک برق مصرف کننداما تعرفه ترجیحی دریافت می کنند و هزینه واقعی را نمی پردازند تا کار بر گرده مردم سنگینی کند. دولت باید به جای تنبیه عمومی ، روی مدیریت این اقلیت تمرکز کند تا عدالت اجتماعی به معنای حقیقی رعایت شود و فشار بر دوش مردم عادی کاهش یابد.وظیفه مهم ادارات برق است که بتوانند به جای خاموشی گسترده با پایش هوشمند مصرف،مشترکین پرمصرف را شناسایی و محدویت اعمال کنند و نسبت به اصلاح الگوی مصرف صنایع انرژی بر اقدام کنند.در خاتمه دولتباید با پاسخگویی و اقدام عملی ف به جای رواج چنین عمل مردود و نا عادلانه یا بی تفاوتی، به این نارضایتی ها پاسخ دهد.

حیدر مجدنیا شهروند بوشهری

شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ 11:22 سید حسام مزارعی

*نقطه عطف وبگاه*

با تقدیم سلام و تجدید احترام محضر ارجمند سید حسام عزیزم که در رأس تا ذیل نحوه راهبری وبلاگ، جلوه ای از ارتش تک نفره را در اذهان تداعی می کند.
قدردان زحمات بی شائبه و خدمات خالصانه شما هستم.
دست مریزاد.

✓ *نقطه عطف وبگاه*

مفروض بر این که بازخوردهای سازنده را آینه گونه، یکی از عوامل کلیدی رشد و پویایی وبگاه در موضوعات مختلف قلم داد کنیم ، بایسته می نماید در زمان ارائه بازخورد، به اصول و قواعد بازخورد نویسی توأمان توجه داشته باشیم بدین مضمون که هم نکات قابل به بود را مطرح نموده و هم نقاط قوّت را برجسته سازیم چرا که بازخوردها فرصت هایی هستند برای دیدن زوایایی که یحتمل از چشم شخصیت های راوی یا نویسنده ها پنهان مانده باشد ، بنابراین واکنش ما نسبت به ارائه بازخورد، تعیین کننده خط و مشی وبگاه است و از این حیث حائز اهمیت می نماید .
پس فرهنگ بازخورد سالم و سازنده زمانی شکل می‌گیرد که هدف، ارتقاء نحوه فعالیت و کمک به بهبود یک دیگر باشد.
حال بدون اغراق و فارغ از تعارفات روزمره به نظر می رسد این رویه در بازخوردهایی که سید حسام عزیزم قبول زحمت فرموده و از همراهان وبگاه منتشر می کنند عینیت دارد و رخ داد این مهم می تواند نقطه عطفی برای وبگاه همدلی مزیری بی ورا تلقی شود.

از ابراز وجود ارزشمند جمیع دوستان گران قدر که ارتباط سازنده و اثربخشی را با این محفل مجازی به عنوان زیست گاه ثانویه خود دارند ، به نوبه خودم ممنون و سپاس گزارم.
مانا ، خوانا و نویسا باشید.

ارادتمند
احمد خواجه حسنی

جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴ 23:46 سید حسام مزارعی

نمایشگاه کتاب

🔸گزارشی کوتاه از نمایشگاه کتاب

✍️ حسین جمی

🌾🌾🌾🌾🌾🌾

از صبح ساعت ۸ از شرق تهران (افسریه) به قصد نمایشگاه کتاب بیرون زدم، شانس با من یار بود که ایسنگاه مترو بسیج در اتوبان افسریه با تعویض یک خط مترو من را به نمایشگاه می رساند و شانس با من یار نبود که نزدیک ترین ابستگاه یعنی ایستگاه تختی هنوز راه نیفتاده بود.
خط میدان بسیج به میدان کتاب را سوار شدم و در ابستگاه محمدیه با تعویض خط سوار بر ترن خط تجریش شده و بعد از چند دقیقه در ایستگاه مصلی امام خمینی، محل نمایشگاه کتاب پیاده شدم. محیط مصلی و نمایشگاه بسیار خلوت بود و من غافل از آن که ساعت نمایشگاه ۱۰ صبح است، بنظرم مسخره هست که ساعت ۶ صبح آفتاب بزند و نمایشگاه ۴ ساعت بعد یعنی ده صبح با آن هوای گرم تازه شروع به کار کند.

بعضی ها هم مثل ما از ساعت ها قبل نشسته بودند به انتظار که درب های شبستان اصلی را بگشایند و وارد نمابشگاه شوند. یک ساعتی را روی راه پله جلوی یکی از درب ها نشستم تا ساعت ۱۰ شد و درب را بالاخره باز کردند.
وسط هفته است و ساعت های اولیه نمابشگاه تقریبا خلوت هست و می شود به راحتی غرفه ها را بازدید کرد .

کم کم غرفه ها شلوغ شدند و البته که همه به قصد خرید کتاب نیامده بودند. بعضی برای خرید، عده ای برای عکس، عده ای برای گذراندن وقت و عده ای هم...

قیمت کتاب ها مانند چند سال گذشته به شدت بالاست البته که با کمی گشتن می توان کتاب های خوب با قیمت مناسب هم پیدا کرد.

همه تیپ و مدل بازدید کننده در نمایشگاه بودند از روحانی گرفته تا کراواتی، از بی حجاب تا با حجاب، پیرمرد و دانش آموز و خلاصه از هر قشر و سنی در نمایشگاه بودند. پارسال را با خانواده به دیدن نمایشگاه اومدیم ،امسال هم نیت ش را کردیم ولی امتحان نهایی مدارس اجازه نداد متاسفانه.

ناشران زیادی در نمایشگاه هستند ناشران کوچک با تعداد محدود کتاب تا ناشران بزرگ و معروف با غرفه های با کلاس و دکورهای ویژه مانند نشر چشمه، سوره مهر، سروش، امیر کبیر و...که معمولا شلوغتر از بقیه غرفه ها بودند و الحق تنوع بسیار بیشتری هم داشتند.

طبقه زیر شبستان اصلی مخصوص ناشران کودک و نوجوان هست که تنوع زیادی داشتند و یکی از ناشرانی که بسیار خوب و پر و پیمان بود، انتشارات قدیانی بود که تنوع بسیار خوبی دارد.

یکی از ناشرانی که معمولا هر ساله کتابهای زیادی را چاپ می کند و معمولا هم از پرفروشهای نشر کشور هستند، نشر سوره مهر است که امسال هم کتاب های جدیدی ارایه کرده بودند.

امسال کشور عراق مهمان ویژه نمایشگاه است که البته چون در نیم طبقه شبستان هستند به نظر می رسد بازدید کننده زیادی نداشتند.

مصلی تهران یکی از مکانهای زیبایی هست که البته هنوز بصورت کامل ساخته نشده ولی با این حال هم غنیمتی است

مکان تقریبا مناسبی هم برای نماز و خوردن غذا و ساعتی استراحت اماده کرده اند.

یکی از کتابهای خوبی که مدتها بود پیگیر خواندنش بودم، کتاب سلول های بهاری بود که به سرگذشت دکتر حسین بهاروند نفر دوم موسسه رویان می باشد .کسی که به نوعی بنیانگذار و پدر علم سلول های بنیادی و علم شبیه سازی ایران می باشد. چندی پیش سریال زیبایی با نام ذهن زیبا از تلویزیون پخش شد که برگرفته از همین کتاب بود.

بعد از چندین ساعت گشتن در نمایشگاه با پاهایی خسته و تاول زده، دنبال لقمه نانی گشتیم که الحق نسبت به سال قبل افزایش چندانی پیدا نکرده بود.

خلاصه بعد ۷،۸ ساعت بالاخره به رفتن رضایت دادیم، تا انشالله عمری باشد و سالی دگر و نمایشگاهی دگر...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
https://chat.whatsapp.com/HRIAwBMuITzH81FU4oyXkf

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ 8:40 سید حسام مزارعی

ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا 

ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

ایستاده از چپ:

آقای ارشدی معلم دوره راهنمایی خیام، شهید سید حسین مزارعی، علوی، عبدالله دوانی، جان بابا نوذری فرد، بهزاد حیدری

نشسته از راست:
نفر اول فراموش کردم، مختار کرم پور، سید حسن موسوی، غلامرضا باقری(نرشیده)

ارسال: بهزاد حیدری

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:16 سید حسام مزارعی

شعر ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا 

ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

دیروز کودکی خام بودم
پای راه رفتن نداشتم
زبان گفتن بلد نبودم
دستانم حتی مداد نمی شناخت
تمام حجم دانائیم.....
بابا را نان می فهمیدم
مادر را آب
خانه چهاردیواری بود
انتهای مرز مجاز بازی های من
این تمام وسعت فهمم بود
تا دیروز زندگی
خاطرم دارم
فردای دیروز
پدرم مرا به جای تازه ای برد.
جایی که برایم غریب بود
روزهای اول بوی اضطراب و دلهره می داد
کم کم با بچه ها دوست شدم
با معلم آشنا شدم
واندک اندک بزرگ.
وآموختم
معلم واژه ای که طعم دانایی می دهد.
مدرسه، کلاس، کتاب، درس
شدند تکه هایی از پازل بازی زندگیم
آری دیروزهایی پرخاطره
خاطره هایی چون عسل شیرین
ماناتر از عطر گل های مریم
مطبوع تر از تمام حس های بودن.
در باورم اما از گوهر گرانمایه تر

بهزادحیدری-بوشهر-بهار۴۰۴

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:14 سید حسام مزارعی

خاطرات مدرسه به قلم: حسین زال 

🔸 خاطرات مدرسه
به قلم: حسین زال

(ويژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

با آرزوی توفیق برای شما و همه عزیزان.

سال 1350ه.ش، کلاس پنجم دبستان کاوسی بودم. یک آزمون بین دبستان های منطقه سعدآباد بود. با توجه به نبود وسیله مناسب، مرحوم مشهدی محمد عالی نژاد تازه یک تراکتور رومانی با یک تریلر کمپریسی بزرگ خریده بود. ما هم 25 دانش آموز کلاس پنجم بودیم. استاد محترم آقای محمدرضا فقیه الاسلام معلم ما بود.
صبح زود از جاده مال رو خاکی که از مسیر بنه فلامرز و آسیو توتری (کنار آبشار فعلی تل سرکوب) می گذشت ساعت 10 به آموزش و پرورش قدیم سعدآباد تا کسی دیگه حالی برایش نمانده. دلتان پاک باشد از بس بچه ها بالا آورده بودند.
تنها یازده نفر از بچه ها نمره قبولی گرفتنند و ما در منطقه سعدآباد رتبه پنجم کسب کردیم. حتی شهید عبدالعلی پاسالار، شهید اکبر چاه آبی که نمره اول کلاس بودند هم نمره نیاوردند.
بالاخره آن روز تا ساعت دو بعدازظهر گرسنه و تشنه و بی حال به ولات برگشتیم.
تا آنجایی که به یاد دارم مبصر کلاس حاج حسین بحرینی، حسن شبانکاره، شکرالله علیپور، جعفر سلیمی حسن دامی، مرحوم محمدقلی چاه آبی، محمد کشاورز، محمدکریم کاوسی، حاج محمدعلی اسدی نژاد، رضا هاشمپور، خدانظرفاطمی مرحوم سیدنعمت الله علوی، سیدمرتضی موسوی، ابولقاسم ومحمدرضا کاوسی، مرحوم الله کرم زیراهی، مرتضی پاسالار، رسول سعیدی، گرگعلی کشاورز، محمود جعفری از دیگر هم شاگردی های آن زمان من بودند. یادشان همیشه در دل جای دارند.

حسین زال

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:13 سید حسام مزارعی

خاطرات مدرسه به قلم: مهدی اقبال مجرد

🔸 خاطرات مدرسه

به قلم: مهدی اقبال مجرد

(ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

دبیرستان سرشار از حس و حال نوجوانی و جوانی است. باید بر همه چیز غلبه کنی تا به موفقیت برسی.
خواسته هایت را بنویسی و بهترین را انتخاب کنی. از بزرگترها راهنمایی بگیری تا موفق شوی.
من استفاده نکردم. چند راه اشتباه داشتم و نتواتستم موفق شوم ولی باز هزاران بار خدا را شاکرم به هر کاری تن ندهم و الحمدالله در جای خوبی شاغل شوم.

دبیرستان پر از خاطره بود. بزرگ شده بودیم. با موتور به مدرسه می رفتیم. برای بعضی دبیران ظهر از ساندویجی خودمون یا آقای رحیمی، تنها ساندویجی های شهر، خرید می کردم. اساتیدی که صبح و بعد از ظهر کلاس داشتند و از اطراف به دبیرستان ما می آمدند.
کتابخانه دار بودم و کلید کلاسها و کتابخانه و اتاق تکثیر دستم بود. یکبار که برای برداشتن توپ به اتاق تکثیر رفته بودم، فصل امتحانات ثلث اول کلاس دوم برگه امتحانی جبر، که خوب کپی نشده بود پیدا کردم.
کلی خوشحال شدم. یکی دو تا امتحان دیکر نیز همین کار را انجام دادم. حتی حاضر به خواندن همان سوالات هم نشدم در یک برگه آ4 جواب ها را مرتب نوشتم. حتی یادم هست اعداد تفاوت داشت حوصله جابجایی آنچه در دفترم هم داشتم، نداشتم و فقط جوابها را کپی کردم و تحویل می دادم.
از قدیم گفتند بار کج به منزل نمی رسد ولی به خاطر اعتقادات این موضوع را با پیش نماز مسجد در میان گذاشتم و ایشان مرا از این کار برحذر داشت و دیگر تکرار ننمودم.
شادی قهرمانی های چند سال فوتسال وسط حیاط و دوستان خوبم را هرگز فراموش نمی کنم.
درست است نتوانستم دکتر شوم ولی الان از شغل و موقعیت اجتماعی ام راضی هستم.
به امید موفقیت همه دانش اموزان و جوانان مملکتم
با آرزوی سلامتی برای همه معلمانم
پیشاپیش روز معلم رو خدمت همه عزیران تبریک عرض میکنم.

مهدی اقبال مجرد
معروف و کل عودلا

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:12 سید حسام مزارعی

خاطرات مدرسه  به قلم: سید حسام مزارعی

🔸خاطرات مدرسه
به قلم: سید حسام مزارعی

( ویژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا)

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

چند روز پیش سری به بایگانی کاغذها و مدارکم زدم و در بین آن ها نامه ای که در پرونده تحصیلی ام بود مرا به چهل سال گذشته پرت کرد. به یک اتفاق، به یک همراه.
نزدیک به چهل سال می گذرد از یک همراه. یادگاری از نخستین روزهای آغاز مدرسه. الان که با خود می اندیشم چطور هشت سال(اگر دوره دبیرستان را فاکتور بگیریم) من با این همراه شدم و خجالت نکشیدم. از واکنش ها هیچ چیز به یاد ندارم. اما وقتی برای دوره مقدماتی 57 روزه سرباز معلمی مجبور به تراشیدن موهای سر کردم اون جا بود که خجالت کشیدم. کلاه رو طوری روی سر می گذاشتم که پشت سرم را کامل بپوشاند.
سال شصت و چهار، یک ماهی از کلاس اول من در مدرسه طالقانی( کاوسی مزارعی سابق) با مدیریت زنده یاد سید محمد حسین مزارعی و دبیری حسینعلی پاسالار و معاونی زنده یاد منصوری گذشته بود. زنگ تفریح که به صدا در اومد سریع از کلاس ها پریدیم بیرون. آن چه که در وهله اول برایم خودنمایی کرد تیرک دروازه سبز رنگی بود که درست روبروی درب کلاس بود.
قد بلندی نداشتم. هیکل ریز و نحیفی هم داشتم. پریدم و تیرک افقی بالای آن را گرفته و حرکت پاندولی شبیه میله بارفیکس انجام دادم، غافل از این که پایه میله ها در زمین محکم نیست. اولین رفت و برگشت و ...دیگه چیزی به خاطر ندارم. آن چه که بعدها از دوستان و از پدرم شنیدم این بود که با افتادن من به زمین آسفالت، بیهوش می شوم و خون از پشت سرم بیرون می ریزد طوری که حتی خدابیامرز حیدر منصوری در کنار شاگردان از ترس، قدرت جا به جایی من را نداشته و فقط نظاره گر بودند. وقتی پدرم را در جریان می گذارند و بر بالینم حاضر می شود، می بیند که همه ماتشان برده و فقط گرد من جمع شده اند.
بالاخره من را به بیمارستان برازجان برده و با وجود خون زیادی که رفته بود، عمر ما به دنیا بود. جای بیست بخیه، همراهی است که تا الان نیز پا به پای من می آید.
حدود یک ماهی در خانه بستری بودم و کتاب هایم را در خانه می‌خواندم. یاد ندارم که معلمی، دانش آموزی یا ... در آن مدت بستری به دیدنم آمده باشد.
وقت برگشت به مدرسه که فرا رسید، با سر بانداژ شده همراه پدر به حیاط مدرسه پا گذاشتم. اما نه مدرسه طالقانی، بلکه مدرسه هفده شهریور. به مدیریت زنده یاد ابراهیم دادور و دبیری استاد گرامی حسین شیری که الفبای فارسی را از ایشان آموختم. آن کوتاهی و قصور و آن مات بردن ها، پدر را وادار کرد که مرا به مدرسه هفده شهریور ببرد.
روز اول را به خوبی به یاد دارم. وقتی رسیدم بچه ها به صف ایستاده بودند و من در دفتر منتظر نشستم و پس از رفتن بچه ها به کلاس، به همراه آقای دادور وارد کلاس اول شدم. بعدها، به قول بوشهری ها همسنگار من مهدی هادی پوری شد که تا سوم راهنمایی هم کلاس، همکتی و با هم درس می خواندیم. برای دبیرستان نیز با هم برای رشته تجربی ثبت نام کردیم اما به پیشنهاد دکتر عباس هادی پور یک هفته بعد ایشان در رشته انسانی ثبت نام کرد تا سرنوشت این گونه برای ما دو تا در مسیر رو به جلوی تحصیلی رقم بخورد اما همچنان دوستی ها و رفاقت ها پابرجاست.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:11 سید حسام مزارعی

_«یحیی»،و اشاره به پهلوان زنده را عشق است-

_«یحیی»،و اشاره به پهلوان زنده را عشق است-

به قلم: علی حسین جعفری(بیدل)

(به بهانه ی روز معلم و پاسداشت وجود وبگاه وزین «مُزری بی ورا» که نخلانه قد می کشد به کمیت و کیفیت...)

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

در آستانه ی روز معلم، ضمن سلام خدمت جامعه ی معلمین و ویژه معلمین خودم از دبستان تا یاغستان( ما واقعن قدر خودمون و معلمین عزیز ندونستیم و ترک مدرسه نموده و راهی ارتش شدیم/در ارتش که من بعنوان یاغستان می نامم نیز معلمینی داشته ام که اونا را هم عزیز می داشته ام و می دارم. و آرزوی سلامتی برای بودگان و درود ابدی تقدیم شدگان.....)

روسیاهِ مدرسه - مثل من نباشی، در این باره نوشتن راحت است و اگر معلمانت ببینند و بشنوند، خواهند شناخت و خوشحال هم خواهند شد. اما تو باشی که اکنون منم و دست به انتحار فرهنگی زده باشی، نوشتن خیلی سخت از ترسِ خجالت از خویش و همه ی آنان(معلمین) که تباه گر زحمتشان در حق خویش بوده ای......

الان، پشیمانم و پشیمانی غیرِ قابل جبران عذاب مدام است. به هر حال، وقتی معلمین آن سالها را می بینم خیلی خوشحال می شوم، هر چند برای من نوستالژی درد و عذاب است!....دروس ادبیات، زبان، علوم اجتماعی، تاریخ، جغرافی(خلاصه دروس غیر ریاضی) اگر نگویم عالی بودم، حداقل خوب بودم، ولی دروس ریاضی و مرتبط با ریاضی را همه جمع می کردی هم سیزده نمی شد!این بود که به زعم خودم مغضوب معلمین این دروس بودم. و عجبا که دو تا از شریف ترین این معلمان هم محلی هستند و مرتب سالی چهل بار زیارتشون می کنم و سالی هشتاد بار ما باید جلوی این دو انسان شریف سرمان پایین باشد! این دو انسان شریف، یکی شون دست بزنِ دلسوزانه و ثواب کارانه به اصطلاح داشت و دیگری اصلن نمی زد فقط حرف بار آدم می کرد!...
ما که چیزی نشدیم و رفتیم...اونی که دست نابزن داشت( جناب آقای حیاتی)، به جهت شرکت در نشست های انجمن ادبی باران مرتب می بینم و تقریبن دیگر دوست هستیم، ارادت هم داریم خدمتشون....اونی که دست بزنِ دلسوزانه داشت و به سبک خودش هم می زد: اونایی که نمره کم آورده بودن/که منم پای ثابت همین نفرات بودم، جمع می کرد تو کنج کلاس و به قولن می افتاد به جونشان و تو سری تو پِلی می زدشون....حالا خودش و کرمش و زرنگی کتک خوران...آدم بود که ده تا پِلَهمُشت می خورد و آدم هم بود که هیچی نمی خورد!
داشتم می گفتم....آخرین باری که استاد شریف واجد دست بزن دلسوزانه را زیارت کردم، در شهر برازجان و در صف نانوایی بود....ما، هر دو کلاه به سر داشتیم...اون کلاه سفید مثل روزگارش و من کلاه سیاه مثل روزگارم....سلام و علیک گرمی و حال احوالی کردیم....اون سراغ برادرم حسین از ما گرفت و ما نیز سراغ معلم عزیز علوم مان «حاج سید عبدالخالق» اخوی اش را....خب، معلوم شد صحبت از استاد «سید یحیی علوی» معلم ریاضی دوران راهنمایی مان است....ازش سوال کردم:استاد بازنشسته شدی؟ برازجان تشریف دارین؟ کجای برازجان تشریف دارین؟فرمودن:بله،بازنشسته شدم.برازجان هم هستم،البته ولات هم مرتب می روم سری به خونه می زنیم نخل ها را آب می دهیم و....

اما، یک جمله ی حکیمانه و اعتراضی از وضع موجود و نا مهربانی در حق قشر عظیم فرهنگی فرمودند که باید قاب گرفت....من نیز بر اساس سپید خوانی متن توسط مخاطب و از آنجا که معتقدم واژه روح دارد و با آدم حرف می زند، همان جمله را بدون توضیحی اضافه، برای یادگار دوران و به افتخارش می نویسم:
_سی سال «تُو» آموزش و پرورش بودم،الان «پُشتِ» آموزش و پرورشم.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:9 سید حسام مزارعی

*دانش آموزان کلاس پنجم دبستان حکمت بی براء سال ۱۳۵۶*ه.ش

*دانش آموزان کلاس پنجم دبستان حکمت بی براء سال ۱۳۵۶*ه.ش

ارسال: حاج حسین علی پور

( ویژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

*ایستاده از راست:
مرحوم حیدر بحرینی ( آموزگار اهل دالکی)، محمدرضا بنوی، حسینقلی عباس پور، غلامحسین حسن پور، عبدالله دوانی، شهید کورش اسماعیل پور، شهید احمد بحرانی
نشسته از راست:
نصرالله( جابر) شبانکاره، اصغر آرایش، حسین جمالی، محسن تاجی، حسین علی پور*


روح شهیدان اسماعیل پور و بحرانی شاد.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 14:2 سید حسام مزارعی

*پاسداشت روز معلم: یاد یارانِ روشنگرِ دهه‌های ۴۰ و ۵۰* 

🔸*پاسداشت روز معلم: یاد یارانِ روشنگرِ دهه‌های ۴۰ و ۵۰*

به قلم: حاج محمد حسین نجفی

( ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

معلمان عزیزی که تمام خدمات، حرکات، رفتار و سکناتشان برای ما بچه های آن زمان زیبا و قابل تاسی و تاثیر بود. از همین مقطع، دوازدهم اردی بهشت سال ۱۴۰۴، بمناسبت روز مقدس معلم، درود وسپاس می فرستم به معلمان آن دوران تحصیلی ما آقایان محمد حسینی، موید، کردستانی، بیغش، کونه سرخی، زاهدی، عدالت، حسینیان، برقیسوار، بهگزین و...

در میان طوفان‌های روزگار، برخی چراغ‌ها هرگز خاموش نمی‌شوند. معلمانِ دهه‌های ۴۰ و ۵۰، آن آموزگارانِ بی‌ادعا، نه تنها الفبا که *«انسان بودن»* را به ما آموختند. در کلاس‌های ساده‌شان، با گچی سفید و تخته‌ای سیاه، دنیاهایی را ترسیم کردند که فراسوی کتاب‌های درسی بود.

آن‌ها نه معلم که *پاسدارانِ فرهنگ و آزادگی* بودند؛ در روزهایی که آموزش، سیاسی‌ترین عمل ممکن بود.

*یادشان گرامی باد* که با از خودگذشتگی، شاگردانشان را نه برای امتحان، که برای *زندگی* آماده کردند. برای آن‌ها، هر دانش‌آموز نه یک شماره‌ی صنفی، که جهانی بود پر از امکان. در سایه‌سارِ مهربانی‌شان، نسل‌ها رشد کردند و امروز، هر کجای این خاک که هستیم، بخشی از وجودمان مدیون تلاش‌های بی‌وقفۀ آن معلم‌های فراموش‌ناشدنی است.

*روز معلم بر تمامی فرهنگ‌سازانِ این مرز و بوم، به‌ویژه آموزگارانِ دهه‌های پرتلاطم ۴۰ و ۵۰، گرامی باد.*
آن‌ها نبودند تا ببینند، اما بذرهایی که کاشتند، امروز درخت شده‌است.

«به یاد آن‌ها که با الفبا، جهان را تغییر دادند.»

--..
اما صد حیف وصد افسوس که در زمان ما تصویر برداری نبود، دوربین های در فضای آزاد وجود نداشت، تنها چاپخانه پاکزاد برازجان بود که از سال پنجم با مراجعه بچه های خردسال به همراه پدر یا بستگان مراجعه وتعداد ۶ قطعه عکس شش در چهار دریافت می کردند و این مسافرت کوچک تا حد برازجان برایمان تا سالها درخاطره ها می ماند، زیرا در کنار عکس گرفتن یک بستنی هم خوردیم، یادم نرفته پسر کور منجله ای اول بازار یک صندوق چوبی استوانه ای داشت ومقداری یخ قلوه ای و آب در آن دیدم و با یک اسوم چوبی بزرگی در آن دار ور می آورد و می گفت: "بیا، بیا شیر و شکر قند و گلاب و بستنی".
و رقصی هم درکنار آن می کرد. این کار ایشون برام خیلی تازگی داشت و تا مدتها ادای آن را در می آوردم و یا خوردن کاهو، سکنجبین که کنار چاپخانه پاکزاد بود ولی برای ما نخریدند . و یک خوردنی دیگر گرفتند، چند قرص نان از نانوایی کنار گاراژ دشتیانه وخوردنش در همانجا که شاید هنوز هم مزه اش کره زبانم باشد . راستی یکی از بچه های ولات که سالهاست در بین مان نیست بعد از گرفتن نان از نانوایی می پرسه:
" آغا چطور مشتک کو چرو نکردین؟" اونم درجوابش میگه: "بره تا دیت سیت چربش کنه" .

در خاتمه ذکر و یاد دوستان عزیز همکلاسی هایم -آنهایی که هستند سلام بر آنان وآنهایی که در بین مان نیستند، روحشان شاد .
همکلاسیهایم تا چند سال متوالی این عزیزان بودند .

سید احمد موسوی، سید علی موسوی فرزند سی محتقی، حسن دانشمند، حسن کرمپور، خدانظر عالیپور، محمد ابراهیم جگر گوشه (انصاریپور)، حسینقلی نجفی، حسینقلی سلیمی، کاوس کاوسی، غلامرضا رب، حسن بارگاهی، طوس رزمجو، حسین شیخی، عبدا.. سعیدی، رضاقلی میلکی و ... .ممکن هست تعدادی را فراموش کرده باشم.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:58 سید حسام مزارعی

روند قبولی در دانشگاه؛ از آبادان تا تهران

🔸 روند قبولی در دانشگاه؛ از آبادان تا تهران

به قلم:حاج سید حسین مزارعی

(ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

هشتم مهرماه ١٣٤٧ ه.ش، با توجه به علاقه جهت ادامه تحصیل، بعد از پایان سیکل اول در برازجان و در دبیرستان فردوسی، جهت ادامه تحصیل در سیکل دوم دبیرستان، راهی آبادان شدم. پس از ورود به آبادان و مراجعه به آموزش و پرورش، متوجه شدم تمامی مدارس ظرفیتشان تکمیل و جواب رد شنیدم. با وساطت و مساعدت حضرت آیت الله جمی امام جمعه موقت آبادان که با شوهر خاله ام آسید علی دفتر ازدواج داشتند، در بهترین دبیرستان آن روز آبادان یعنی دبیرستان "رازی" به مدیریت دکتر نراقی موفق به ثبت نام شدم. دبیرستانی بسیار شیک در مجموعه شرکت نفت در دو طبقه و با چندین کلاس با دبیران مجرب همراه با تمامی رشته های طبیعی و ادبی. دبیران با مدارک لیسانس، فوق لیسانس و دکترا و با نهایت تواضع که حتی با دوچرخه رفت و آمد می کردند. خالی از لطف نیست که از اساتید آن روزگارانم نام ببرم: مهین راد، اهوازی، دکتر شهابی، دکتر عربی، دکتر نراقی، میر حکاک، نیک پور، کاظمی و شکیبا.
جا دارد از پسر عموی عزیزم سید رضا که مخلصانه در سال اول در آبادان ساکن منزل ایشان بودم، تشکر کنم. بعد از آن نیز با یکی از دوستانم که در چاپخانه خودکار آبادان کار می کرد، اتاقی را ماهیانه با قیمت ده تومان در محله "کفیشه" آبادان کرایه کردیم. در کلاس ۱۲ معمولا تا قبل از عید دروس تمام می شد جهت آماده شدن برای امتحان نهایی و همچنین آماده شدن برای کنکور.

بعد از عید کلاسی برگزار نمی شد. به ولات برگشتم تا برای کنکور خود را آماده کنم. کارم این شده بود که هر صبح ساعت هشت، قمقمه آبی برداشته و خود را به باغ اسماعیل آمحلی می رساندم و در کپری که آن جا بود تا نزدیک غروب درس می خواندم. ناهار هم پدرم برایم می آورد. چون روستا بی بهره از برق بود شب را به طور کامل استراحت می کردم. این روند تا آستانه امتحانات نهایی خردادماه ادامه داشت. خرداد که فرا رسبد به آبادان برگشتیم و در امتحانات شرکت و با موفقیت امتحانات را پشت سر گذاشتم. کارنامه قبولی را که دریافت کردم به ولات برگشته و همان روز خواندن برای کنکور را ادامه دادم. حوزه انتخابی برای شرکت در کنکور محدود به مراکز استان های تهران، شیراز، اصفهان، اهواز و تبریز بود. حوزه شیراز را انتخاب و ثبت نام کردم.

سه روز قبل از کنکور به آبادان رفتم و با تعدادی از هم شاگردي ها عازم شیراز شدیم. در تیمچه حضرتی روبروی شاهچراغ مسکن گزیدیم. صبح ساعت ۸ صبح، خود را به دببرستان البرز شیراز رسانده و کنکور آغاز شد و تا ساعت ۱۲ ظهر درگیر سوالاتی بودیم که بیشتر آن ها تشریحی بود. پس از پایان امتحان از جلسه که بیرون آمدیم همه بچه ها خوشحال و امید به قبولی داشتند. سوار بر ماشین شدیم و رهسپار دیار خود شدیم. در ولات در مزرعه کار می کردم و منتظر نتیجه کنکور بودم. روز پانزدهم مردادماه 1349 خورشیدی در هنگام شخم زنی، یکی از دوستان اعلام کرد که آشیخ علی رضا دادور که در خارک کار می کرد، گفته که فلانی در کنکور دانشگاه قبول شده است. فردای آن روز با دوچرخه به برازجان رفتم و از دکه روزنامه فروشی آقای کازرونی، نمایندگی کیهان، روبروی دبیرستان فرخی، روزنامه خریدم و آن جا متوجه شدم که در رشته تاریخ دانشگاه تربیت معلم تهران قبول شده ام. بعدها متوجه شدم که از بین دوستان هم شاگردی حدود ده نفر پذیرفته دانشگاه شده اند. یکی در دانشگاه پلیس، دو نفر اعزام دانشجو به خارج از کشور و ...
به ولات برگشتم. با توجه به پذیرش در دانشگاه با تبریک سرشناس های محل مواجه شدم اما یک چیز بسیار ناراحتم می کرد. از یک طرف شوق ادامه تحصیل و از طرف دیگر وضعیت بد مالی که دغدغه همیشگی ام بود. این که چگونه ادامه تحصیل دهم. پدرم با پیش فروش خرما، هزینه ی اندکی را فراهم کرد و به تنهایی و با توکل به خدا بدون این که قبلا تهران رفته باشم، پا به پایتخت گذاشتم. عده ای از هم ولاتی ها از جمله محمد جعفر کشاورز که در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تربیت معلم تهران مشغول تحصیل بود، به استقبالم آمد و به کمک ایشان بدون هیچ گونه دردسری موفق به ثبت نام شدم. و این گونه بود که به عنوان دومین فردی که در زادگاه پایش به دانشگاه باز شد و به عنوان نخستین فردی که در زادگاه فارغ التحصیل و موفق به دریافت لیسانس شد، برگ دیگری از مقطع تحصیلی من رقم خورد.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:57 سید حسام مزارعی

دبیران و کادر مدرسه ابتدایی  ۱۷ شهریور ، دهه هفتاد خورشیدی

دبیران و کادر مدرسه ابتدایی
۱۷ شهریور ، دهه هفتاد خورشیدی

از راست: جلیل کشاورز،حاج یدالله حیدری، محمد بحرینی دفتردار اهل نظر آقا، محمود دادور، اصغر صداقت، نعمت قاسمی اهل جتوط، زنده یاد احمد دادور

ارسال عکس: رضا علی پور

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:47 سید حسام مزارعی

از لابه لای خاطرات مدرسه

🔸|از لابه لای خاطرات مدرسه |

به قلم: سیده نصرت شجاعی


( پویش روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

دوران مدرسه پر است از خاطرات مختلف که برخی از آن ها پس از سال ها هنوز هم به یاد مانده است.یادم است خانم دکتری در ولایت ما مطب داشت که از تهران آمده بود. بنده خدا برای این که خواهرش هم مثل خودش پزشک شود، او را از تهران آورده بود ولایت ما تا در رشته ی تجربی دیپلم بگیرد و در کنکور از سهمیه ی منطقه ۳ استفاده کند و راحت تر قبول شود.از بد شانسیِ او و البته از خوش شانسیِ ما، معلم شیمی از خودِ ولایت ما بود و با ما سرِ کلاس، محلی حرف می زد و حتی درس دادنش هم به زبان محلی بود.
از آن جا که شیمی، درس اصلی رشته ی تجربی است و باید برای قبول شدن در رشته ی پزشکی، این درس را درصد بالا زد، این بنده ی خدا نتوانست آن جا دوام بیاورد و چون از زبان محلی سر در نمی آورد، مجبور شد، قید سهیمه ی منطقه ۳ را بزند و به همان پایتخت برگردد.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:45 سید حسام مزارعی

خاطره ای از کلاس سوم دبیرستان 

🔸خاطره ای از کلاس سوم دبیرستان

(ویژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

بعد از نه ماه تحصیل در دبیرستان امیرکبیر و مشکلاتی مانند دیر رسیدن به کلاس درس، نبود وسیله نقلیه، دور بودن محل سکونت تا مدرسه، نبود جاده مناسب، سردی و گرمی و هوای بارانی، پیاده تا مدرسه رفتن و برگشتن، هفته ای دو الی سه روز مدرسه آمدن و... که وجود داشتند.ما جزو آخرین گروه دانش آموزان نظام قدیم آموزشی بودیم، سه نوبت امتحان در طول سال تحصیلی برگزار می شد. در امتحانات خردادماه نوبت سوم با هر مشقتی بود شرکت کردم و منتظر نتیجه امتحانات بودم که تجدید شده یا قبول شده ام؟
روز اعلام نتیجه امتحانات(اوایل تیرماه1376) و گرفتن کارنامه به دفتر مدرسه مراجعه نمودم، دانش آموزان درحال گرفتن کارنامه خود بودند، من هم به مدیر مدرسه جناب آقای سيد حسین مزارعی سلام کردم جواب سلامم را داد، دنبال کارنامه ام توی کارنامه های همکلاسی هایم گشت تا رسید به کارنامه من .آقای مزارعی کارنامه را نگاه کرد و به من داد، من هم نگاهش کردم، نمرات را بررسی کردم دیدم یک درس با خودکار قرمز نمره قرمز زیر ده نوشته است.
کمی ناراحت شدم وگفتم من فقط به خاطر یه درس باید شهریور ماه بیام و امتحان بدهم؟ در همین حین آقای مزارعی نگاهی به من کرد و گفت چه درسی تجدید آورده ای؟ گفتم درس منطق با آقای موسوی. یه برگه بهم داد وگفت یه اعتراض روی نمره ات بذار و کتبی بنویس و بعد همین الان می روی خونه آقای موسوی و ازش میخواهی که برگه امتحانی ات را دوباره بررسی کنه شاید نمره ات ده بشود. من هم خونه آقای موسوی را بلد نبودم، از همکلاسی هایم پرسیدم و آدرسش را گرفتم. با پای پیاده تند تند وهوای گرم وشرجی تیرماه از مدرسه امیرکبیر خارج شدم و خودم را به پل بین مزیری و بی ورا رسوندم.از چند نفر که کنار دیوار خانه های نزدیک پل زیر سایه صبح نشسته بودند، آدرس را پیدا کردم، کوچه به کوچه رسیدم به کوچه ای که آدرسش بود، کوچه خاکی بود، کوچه خلوت بود. نمی دونستم درب کدوم خونه را بزنم.
در همین حین که توی فکر بودم یه آقایی سر رسید، بهش سلام کردم و جواب سلامم را هم داد.بهش گفتم خونه آقای موسوی را می خواهم؟ خونه آقای موسوی را با انگشت بهم نشون داد، ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم و خودم را سریع به درب خونه آقای موسوی رسوندم، با یه تکه سنگ درب خونه اش را چندبار زدم ولی خبری از باز کردن درب نبود. داشتم ناامید می شدم، می خواستم برگردم که یه دفعه درب خونه اش باز شد، خود آقای موسوی با چشمانی خواب آلود اومد درب حیاط. سلام کردم و جواب سلامم را با خواب آلودگی و چشمانی نیمه باز جواب داد.با همان چشم خواب آلودگفت: بارگاهی چه شده صبح گه اومدی خونه ما را زدیه؟ گفتم آقا، امروز نتیجه امتحانات را زده اند و توی درس شما تجدید گرفته ام، اعتراض هم گذاشته ام، اومدم خونه تون که اگه می شود برگه امتحانی مرا مجددا بررسی کنید.با همون چشمان خواب آلودش گفت: فقط همین یه درس را تجدید داری؟ گفتم بله آقا، همین یه درس هست، گفت: بارگاهی مگه چند نمره کم داری؟ گفتم1/5 نمره. دوباره گفت: چند می خواهی؟ گفتم آقا، فقط ده.یه نگاهی بهم کرد وگفت: بارگاهی برو، توی فکرش نباش.من هم ازش تشکر کردم و گفتم آقا دیگه توی فکر امتحان تابستان نباشم؟
گفت : برو، خیالت راحت باشه، تا مهر که انشااله بیایی کلاس چهارم.
من هم ازش کلی تشکر و هم بابت اینکه صبح گه بدخووش(بدخواب) کردم و درب خونه اش را بی موقع زده بودم معذرت خواهی کرده و ازش خداحافظی نمودم و با خوشحالی وسریع وقدم های تند تند ، اومدم سر چهار راه جهاد نشستم تا یه وسیله ای گیر بیاد وخودم برسونم خونه وبگم خردادماه قبول شده ام. واقعا درس خواندن درآن شرایط و مشکلات سخت و قبول شدن در خردادماه سخت تر بود.درس منطق بود، 8/5 گرفته و تجدید آورده بودم و حدودا 80 صفحه داشت ولی مطالبش سنگین بود و هرچه هم می خوندمش یادش نمی گرفتم.
انشااله آقای سید عادل موسوی وسایر دبیران دوران دبیرستان بهمراه مدیر گرانقدر دبستان امیرکبیر جناب آقای مزارعی هرکجا و هر مکانی هستند درتمام لحظات ومراحل زندگی سلامت وزنده وشاد باشند.
یادش بخیر، از اون ماجرا حدود 28 سال میگذره و مربوط به سال تحصيلي1376_1377می باشد ، ولی از خاطر و فکر و ذهنم هرگز برون نمی رود.

محمدکریم بارگاهی، روستای پلنگی

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:44 سید حسام مزارعی

عکس تاریخی از حاج سید محی الدین مزارعی نماینده دوره پنجم مجلس شورای ملی با همسرش

عکس تاریخی از حاج سید محی الدین مزارعی نماینده دوره پنجم مجلس شورای ملی با همسرش

( ویژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا)

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

سید محی‌الدین اهل روستای مزارعی (وحدتیه کنونی) در دشتستان بوشهر بود. همراه با عمویش سید جعفر مجتهد که از روحانیون مشروطه خواه شیراز بود در فعالیتهای سیاسی این شهر شرکت داشت. در انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی در ۱۳۰۲ از شیراز نامزد شد و به مجلس راه یافت. او در مجلس با سیلی زدن به دکتر احیاءالسلطنه نماینده زنجان شهرت یافت، در تلافی کشیده ای که احیاءالسلطنه ای به سید حسن مدرس زده بود.

محی‌الدین مزارعی، نماینده شیراز در پنجمین دوره مجلس شورای ملی و عضو اقلیت هوادار مدرس و مخالف سردار سپه بود. وقتی که حسین بهرامی احیاء‌السلطنه) در مجلس جسارت ورزیده و به صورت مدرس سیلی نواخت، مزارعی سیلی محکم‌تری به صورت بهرامی زد. (مدرسی، مدرس ۱، ص ۶۸: مکی. تاریخ بیست ساله ایران ج ۲ .ص 4۹۷)

یکی از اسناد بر علیه ایشان:
تاریخ سند: 14 تیر 1304
وزارت جنگ
متن سند:

وزارت جنگ از _ به تاریخ برج_ ۱۳۰به__ ساعت__«لشکر شمال غربی» ۱۴ تیرماه ۱۳۰۴ 0414مقام منیع بندگان حضرت اشرف اعظم ریاست عالیه کل قواء دامت عظمهعین تلگراف رمز امیر لشگر جنوب را ذیلاً به عرض مبارک می‌رساند. سید محی‌الدین1 نماینده فارس از زمانی که به شیراز ورود نموده است با شیخ جعفر و شیخ مرتضی2 و سید جعفر3 که از منسوبان خود او است همدست و همواره مشغول تحریکات و زمینه سازی برای انتخابات آتیه گشته، مقصودشان این است که موجبات انتخاب سید حسن مدرس یا کس دیگری را که موافق مصالح خودشان باشد فراهم سازند. گرچه تاکنون مخفیانه وبه نحو مقتضی کاملاً از عملیات آنها جلوگیری شد ولی اطلاعاً اشعار می‌دارد که مشارالیهم عملیات خود را در این زمینه تعقیب و مشغول تحریکات می‌باشند. چنانچه اخیراً بر علیه یکی از مدیران جراید که مقاله دایر به لزوم ترک خرافات درج نموده است، انتشاراتی داده و به وسیله ذاکرین و وعاظ مردم را تهییج می‌نمایند. اینک هم قرار راپرت واصله، درصدند که یوم ۹ ذیحجه که عید عرفه است، دسته راه بیندازند در صورتی که این مسئله تاکنون معمول نبوده و تناسبی هم ندارد و لذا به جلوگیری و ممانعت از انجام این امر ناگزیر خواهد بود. نمره ۵۰۵ امیرلشگر جنوب محمود4نمره ۱۹۶۶ رییس ارکان حزب کل قشون سرتیپ (امان‌الله)5[حاشیه] مخالفت نشود با سید جعفر وسید محی‌الدین.

پ.ن: سید جعفر مزارعی (متوفی ۱۳۴۴ ش) مجتهد و سیاستمدار فارس، دوره اول مجلس شورای ملی، نماینده روحانیان شیراز بود و در مجلس مؤسسان اول (۱۳۰۴ ش) نیز عضویت داشت. در نتیجه اعتراض وی به انتخابات پنجمین دوره مجلس شورای ملی در شیراز، انتخابات تجدید و در اثر آن دامادش، سیدمحی الدین مزارعی انتخاب (رکن زاده آدمیت دانشمندان و سخنرانان فارس. ج ۲، صص ۹۴-۹۳).

منبع:
کتاب زنده تاریخ / شهید آیت‌الله سید حسن مدرس به روایت اسناد صفحه 160

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:40 سید حسام مزارعی

پیشینه تاریخی مدارس (این قسمت: راهنمایی خیام)

🔸پیشینه تاریخی مدارس (این قسمت: راهنمایی خیام)

به قلم: حاج سید قاسم موسوی

(ويژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا)

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

با عرض سلام خدمت همه دوستان عزیزم خصوصا جناب آقای مزارعی مدیر توانمند وبگاه همدلی مزیری بی ورا. تاریخچه تاسیس مدرسه راهنمایی خیام را به عرض می رسانم. تا سال ۱۳۵۱ ه.ش، دو روستای مزارعی وبی برا مدرسه راهنمایی نداشت و دانش آموزان پس از اتمام دوره ابتدایی یا باید ترک تحصیل می کردند یا برای ادامه تحصیل به شهرستان های دیگر می‌رفتند.
نزدیک ترین و مناسب ترین شهرستان برای مزارعی و بی برا، برازجان بود سال تحصیلی ۵۰ - ۵۱ تعداد دانش آموزان کلاس پنجم ابتدایی مزارعی و بی برا، ۳۳ نفر بودند که برای ادامه تحصیل مجبور شدند به شهرستان برازجان بروند.

با توجه به اینکه در آن زمان جاده مناسب نبود روی رودخانه دالکی هم پلی وجود نداشت، رفت و آمد به سختی انجام می شد. البته در زمانی که من ششم ابتدایی را تمام کردم سال تحصیلی ۴۶و۴۷ ه.ش، رفت و آمد بمراتب سخت تر بود بطوری که از همکلاسی های من که تعداد آنها ۲۸ نفر بودند و همه آنها را طبق دفتر کلاسی، از حفظ دارم. فقط ۲ نفر توانستند ادامه تحصیل دهند و بقیه از تحصیل باز ماندند. سال ۵۲ ه.ش، به همت یکی دو نفر از معلمان که از همه فعال تر جناب آقای قائدی و همکاری دانش آموزان کلاس دوم راهنمایی از جمله آقایان حسین شیری، محمود دادور، حسین بحرینی، شهید پاسالار و بقیه همکلاسی هایشان و همیاری و مساعدت مردم آن زمان، مدرسه چهار کلاسه خیام با سنگ و گچ ساخته شد.کلیه مصالح ساختمانی مثل گچ، سنگ، درب و پنجره و تیر آهن را خود دانش آموزان و اولیا آنها تهیه کردند. تمامی کارگران ساختمانی، خود دانش آموزان بودند.
تمامی گچ مورد نیاز مدرسه را مرحوم "شیرعلی شیری" خریداری و آقای حسین شیری با تراکتور از برازجان تا مزارعی حمل می کرد.

مدرسه راهنمایی خیام رسما از سال تحصیلی ۵۲ -۵۳ شروع شد ‍و دانش آموزان تا قبل از اتمام اتاق ها در سایه ی دیوار درس می خواندند.

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:38 سید حسام مزارعی

به یاد دانش آموز شهید، سید محسن موسوی

🔸 به یاد دانش آموز شهید، سید محسن موسوی

به قلم: حاج سید کریم موسوی

( ویژه پویش پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا)

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

سروران گرامی، همراهان همدلی مزیری بی ورا
سلام علیکُم
نخست روز معلم را به تمامی معلمان سرزمینم مخصوصاً معلمان شهرم و به ویژه فرهنگیان فعال در این فضای همدلی تبریک عرض می نمایم و سرافرازی و عاقبت بخیری آن ها را از خداوند بزرگ آرزومندم. امروز به بهانه روز معلم می خواهم یادی کنم از نزدیکترین و صمیمی ترین دوست دوران کودکی ام شهید والا مقام سید محسن موسوی عرض کنم. ایشان علاوه بر اینکه پسر عموی مادرم و پسر عمه ی خودم بود، در میان دوستانم تنها دوستی بود که از زمان کودکی تا زمان شهادت برای یک بار هم از هم ناراحت نشدیم. یادم نمی آید بین ما قهرِ کودکانه که زمانش هم بسیار کم بود، پیش آمده باشد. آخرین خاطرات من با آن شهید بزرگوار مربوط به دو ماه مانده به شهادت تا زمان شهادتش می باشد که یکی از خاطرات نقل قول از مادر خدا بیامرزش می باشد.

بهمن ماه ۱۳۶۳ بود. در حالی که من منزلشان بودم با یک جمله ی تکان دهنده از خانمش، مادرش و بنده خداحافظی و به سوی جبهه عزیمت نمود و آن جمله این بود. "مادر تو برایم هم پدر بودی، هم مادر. حلالم کن. من شهید می شوم"
با شنیدن این جمله هر سه گریه کردیم، به ویژه مادرش که با سوز دل می گفت مادر الهی تو زیر تابوت من باشی. به قربون قد و بالای قشنگت برَم. من هم که بعد از شنیدنِ این جمله از سید محسن احساس میکردم حادثه ای در راه است برای اعزام به جبهه در بسیج نام نویسی کردم و به جبهه اعزام شدم و از آنجایی که در یک پادگان بودیم تا قبل از عملیات (بدر) که در منطقه ی هورالعظیم و طلائیه به تاریخ ۱۹ اسفند ماه ۱۳۶۳ بود، مرتب به هم دیگر سر می زدیم و حال هم دیگر را جویا می شدیم.
تا اینکه چند روز قبل از عملیات برای تولد تنها دخترش با مرخصی ی اضطراری ۴۸ ساعته به بوشهر و به بیمارستان مراجعه و در انتظار تولد فرزندش می ماند. فرزند متولد می شود و برای اولین بار و آخرین بار او را درآغوش می کشد و از مادر و همسرش خداحافظی کرده و خود را به جبهه می رساند.
پس از آن در عملیات بدر به درجه رفیع شهادت نائل می شود. چون بنده با ایشان در دو منطقه ی عملیاتی بودیم از شهادتش مطلع نشدم تا اینکه عملیات تمام شد و نیروی تازه نفس به جای نیروی عملیاتی آمد ولی خبری از محسنِ عزیز نشد. از همرزمانش سراغش را گرفتم آن گونه که چند تن از همرزمانش تعریف می کردند گویا با چند تن از بچه های رزمنده در باتلاق گرفتار و به شهادت رسیده بودند. البته درستی ی این گفته ها چندین سال بعد از شهادتش که پیکر مطهرش شناسایی شد معلوم شد.
به هر حال با دنیایی از غم و اندوه و احساس تنهایی به خانه برگشتم در حالی که منزل عمه و عمو حاج سید عبدالله پر از جمعیت بود و به گونه ای یک مراسمِ فاتحه ی غیر رسمی بود. چون نزدیکان به خصوص عمه ام (مادرشهید) از روابط ما و اینکه کنار هم بوده ایم اطلاع داشتند. به دورم حلقه زدند و با آه جانسوز می گفتند شما همیشه با هم بودید چرا تنهایی؟ کو مُحسن؟ خصوصاً عمه ام با ناله ای جانسوز می گفت یادت میاد وقتی می خواست برود جبهه چه می گفت؟
برای تولد فرزندش هم همان جمله را گفت و جمله ای دیگر که گفت: "مادر فرزندم آغوش بابا را دیگر نخواهد دید تو و مادرش خیلی مواظبش باشید".
درپایان جا دارد روز معلم را به این دوست ور فیقِ فراموش ناشدنی شهید سید مُحسن عزیزم و تمام شهدای سرزمینم مخصوصاً شهدای شهرم و به ویژه به شهدای دوران کودکی و مدرسه ام شهیدان سید حسین مزارعی، سید حمزه شجاع، نصرالله سیامنصوری، غلامرضا دبیری، کورش اسماعیل پور، مرتضی سمغونی، احمد بحرانی، علی محمد مزارعی و منوچهر راهپیما صمیمانه تبریک بگویم چرا که باور دارم شهیدان آموزگارانی بودند که در عمل درسِ عزت، سرافرازی و آزادگی را به ما آموختند و چه درسی زیباتر از این. خدا کند از آنها آموخته باشیم و همواره بیاموزیم و خونشان را پایمال نکنیم...

انشاالله

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:36 سید حسام مزارعی

کلاس سوم دبستان سال 1350 ه.ش، دبستان کاوسی مزارعی

کلاس سوم دبستان سال 1350 ه.ش، دبستان کاوسی مزارعی
( پویش ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا)
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

ازچپ به راست:

خسرو مزارعی، امیرسعادت پور، سیدمرتضی موسوی، محمدچاه آبی، حسین موسوی نژاد، مرحوم محمدحسن نصرالهی، اکبر بابااحمدی( معلم)، باقر رضایی فرد، مرحوم سید حسن مزارعی، شهید سید اسماعیل موسوی، شهید ضرغام افشار، حاج رضا هادی پور، ضرغام کاوسی، عباس محمدزاده، عوض جمهوری، غلامرضا داد، غلامرضا احمدی

ردیف دوم:
سیدابراهیم موسوی، حسین فقیه الاسلام، حاج عادل موسوی

ردیف جلو:
باقر چاه آبی، محمودجعفری، ناصر هادی پور، علیرضا زارع، مرحوم الله کرم زیراهی، الله کرم چاه آبی

ارسال: حاج اکبر بابااحمدی

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:35 سید حسام مزارعی

پیشینه مدارس زادگاه

  • حکمت

سال تاسیس آن 1343 ه.ش است. پس از انقلاب و با آغاز جنگ تحمیلی، به پاس نام بلند شهدای والامقام، نام این مدرسه به شهید والامقام حمزه شجاع تغییر نام یافت.

محل تاسیس: زمین اوقافی مرحوم کربلایی خداکرم کرمپور

آدرس: بلوار معلم جنب پایگاه مقاومت بسیج

مدیران مدرسه از ابتدا: سید محمد حسین مزارعی، بهمنش، باقر حسن زاده، سید محمد موسوی، علی اسماعیلی، علیرضا جعفری، محسن تاجی و شورانگیز ضیایی.

  • اوحدی مراغه ای

سال تاسیس آن 1356ه.ش(35-36 شاهنشاهی) است. پس از انقلاب نام این مدرسه به "مهدیه" تغییر نام یافت.

محل تاسیس: زمین اوقافی مرحوم کربلایی خداکرم کرمپور و به درخواست و تلاش اهالی بی برا خصوصا مرحومان حاج احمد زنگنه، حاج سید محمود علوی و حاج مراد کمالی

آدرس: بلوار معلم، غرب حسینیه اعظم

مدیران مدرسه از ابتدا: سید محمد حسین مزارعی، زری مرادی، صدیقه باخبران، ماهرخ کریمی، زهره سجادیان، خاتون رضایی منش، علی محمد نژاد، شهناز اعتمادی، فرخنده محمدی، مریم احمدزاده، عصمت شیخیان، رخساره غریبی و راضیه پیروزنام.

  • غیرانتفاعی اندیشه

سال تاسیس آن 1374 ه.ش، است. موسس حاج حسن هاشم پور

محل تاسیس: ملک شخصی آقای هاشم پور

آدرس: خ ساحلی شرقی بین پل مرکزی و پل شهید پورکارگر

مدیرمدرسه: منیژه هاشم پور

  • غیرانتفاعی توحید

سال تاسیس آن 1373 ه.ش، است. موسس حاج بخشعلی دهقایدی

محل تاسیس: ملک شخصی آقای هاشم پور

آدرس: خ ساحلی شرقی، جنب پل شهید پورکارگر

مدیرمدرسه: حاج مرتضی بابااحمدی

هم اکنون مدرسه تعطیل شده است.

  • مدرسه نشاط

سال تاسیس آن 1379 ه.ش، است. موسس آموزش و پرورش

آدرس: مکان فعلی بلوار معلم، غرب حسینیه اعظم. به علت عدم مکان ثابت چندین بار محل مدرسه جا به جا شده و هم اینک توسط خیر مرحوم حاج حسن صداقت زمینی در خیابان بنیاد(بی برا) برای آن در نظر گرفته شده و در حال ساخت است.

مدیران مدرسه به ترتیب: موسوی، بحرانی، اسلامیان، دهقان و خانم پروین صداقت.

  • مدرسه شهید احمدی

سال تاسیس آن 1361 ه.ش، است.

محل تاسیس: در زمین اهدایی مردمی و با تلاش محمدکاظم صداقت، سید عبدالخالق علوی و علی اسماعیلی خریداری و در اختیار نوسازی مدارس قرار گرفت. موسس: نوسازی مدارس

آدرس: بلوار نفت

مدیران مدرسه به ترتیب: محمدکاظم صداقت، مصطفی بهبهانی، جعفر امیرزاده، علی فروزان و مجتبی حسین زاده

  • مدرسه خدیجه کبری(س)

سال تاسیس آن 1367 ه.ش، است.

محل تاسیس: زمین اوقافی اهدایی مرحوم کربلایی خداکرم کرمپور، موسس نوسازی مدارس

آدرس: بلوار معلم، روبروی بسیج

مدیران مدرسه به ترتیب: خانم ها رضایی منش، غلامی، کلانتری، صداقت، موسوی و اسماعیلی.

  • دبیرستان دخترانه فاطمه زهرا(س)

سال تاسیس آن 1369 ه.ش، است. سال ساخت 1370 ه.ش.

محل تاسیس: زمین اهدایی مردمی خریداری شده از مرحوم حاج الله کرم باقری

آدرس: خیابان شهدا، روبروی شهرداری

مدیران مدرسه: سیدحسین مزارعی، راضیه زارعی، فرشته برامکی، خدیجه حسین زاده، سیده طلعت موسوی_سیده اسما موسوی، راضیه پیروزنام_ پریوش صابری، راضیه پیروزنام _ صدیقه محمدی، سیده طلعت موسوی و پریوش صابری.

  • مدرسه کار و دانش امام خمینی(ره)

سال تاسیس آن 1375 ه.ش، است. موسس نوسازی مدارس

محل تاسیس: در زمین اهدایی مردمی خریداری شده توسط سید عبدالخالق علوی و محمد نورافکن

آدرس: بلوار نفت

مدیران مدرسه به ترتیب: خداکرم ملکی، سید یحیی علوی، حسین علی پور، کرامت الله کشاورز، سید نعمت موسوی و مرتضی نجفی

  • غیرانتفاعی سرای دانش

سال تاسیس آن 1397 ه.ش، است. موسس محمدعلی فاطمی

آدرس: بلوار نفت

مدیران مدرسه به ترتیب: الیاس باقرزاده، محمدرضا رضایی، الیاس باقرزاده

شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 10:21 سید حسام مزارعی

ویژه دوازدهم اردیبهشت ماه، روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا

بسی جای خرسندی و خوشحالی است که برگ زرین دیگری از کتاب قطور وبگاه همدلی مزیری بی ورا را با یکدیگر ورق می زنیم و در این فضای پر از مهر و زیبایی در کنار هم تجربه می کنیم، می آموزیم و رشد می کنیم. من نیز جاری در آموخته ها و نیاموخته ها...در تجربیات و ناآزموده ها... گاهی راوی و خیلی وقت ها همچون شما همراه عزیز مخاطبم و پای روایت های همرهان می نشینم.

راه زیادی به درازای 14 سال را آهسته و پیوسته در کنار هم پیموده ایم. از رسوم و فرهنگ و زندگی پیشینیانمان بارها نوشته و "ولات" مان را با چهره های دیروز و امروزش عرضه کردیم.

گاهی تنی به آب زدیم در شنوگه های ولات، "تَحلو" و " جو حاج محدی"، گاهی همراه با خر و "بَردالِه" و "دِرام" شدیم تا از "اومُخک" آب بیاوریم و گاهی هم با "دول ریزی" از "بند چَهَل" آب کشیدیم. در همین تحلو، رسم " دومارویی" را به جا آوردیم.گاهی همسفر و همراه شدیم برای "گاری"... دستی در دستان همسایگان تا بامی را شلبونی کنیم و دستی دیگر با داس زمان به سراغ ساقه های ترد گندم زارها شدیم تا رسم "جیلُم" به جای آوریم. خرمن جا، "بُرا"، "گوری"، "پاچال" و... واژگانی بود که قطاروار بر دایره لغاتمان افزوده می شد، در حالی که صدای "همه،هی، هو ..." هنوز که هنوزه در گوشمان طنين انداز است.تابستان ها را در "خس" سر کردیم و "کل" و "چومه" را به پا کردیم و با "سجم و ترک" پوشاندیم و با "چاری" کف مال کردیم تا شهد شیرین شیره خرما را جمع آوری کنیم. گاهی هم در قامت "کله کش"، ظاهر می شدیم.

فضای اتاقمان را با بوی خوش و معطر گیاهان دارویی و وحشی زیره، زنیون، هلپه و کاشنی و سربرنجاس و باوینک، بنگو و بغیز، سلمک، شب بو و مرمرشک معطر کردیم. بر بلندای سد گرگر و "کل غرون" و زیر سایه "دار انبار" شول و "قنات" های سرقنات نشستیم و به تاریخ بلند دیارمان اندیشیدیم.

گاهی از "گُدار چیتی" رد جوی آب را گرفتیم تا باغ رستم خان، زیر نخل های " خِدرُووی"...
گاهی سوار "شُهار" شدیم و گاهی هم "رینگ" ی کرایه کردیم. "دُبُر"، " اَلَختِری"، "قصبک چه رنگ"، "شَدِه" و ... را زندگی کردیم.


کمی خرما یا یک پیاله گندم برداشتیم و به دکان دی آلاکرم حسنعلی، میشسین رازقی یا عطاری حاج باقر شبانکاره رفتیم تا برگه ی امتحانی یا آب نباتی بخریم.

محرم و صفر را که در حسینیه ی کعلی به عزاداری تمام می کردیم، ده شب را به " کِیکا" پرداختیم و جشن گرفتیم. تنه مخ آغشته به فضولات را ظهر جمعه عاشورا به آتش کشیدیم و "گیمنه... گیمنه بازار ...تو کی گا می کشی؟"، سر دادیم. در سالی که به "بز" معروف بود در میان "الوس"، " کرناک"، "کروزه" و "تیشتر" و "کرچال" چرخی زدیم و پایان نامه ای بزبوکی از شاگردان مستقیم حسین علی دشتی از دانشگاه تغرقی را با علسین به رشته تحریر درآوردیم.به سمت زیرراه چند شبانه روز برای مکینه گذر کردیم تا گندم خود را به "لُووابون" داده و سپس به "قِولِه دعا" رفتیم تا با ابرها آشتی کرده و شاهد باران های هفه ریز و آغاز سمفونی نوگ ها باشیم.

دمی با بدیهه سرا، "ملااحمد" قدم زدیم؛ سر "قرسونگه" روشنفکری مان را به رخ کشیدیم؛ با حاج حسن و آموزگار و... مشت گره کردیم و همنوا با مردم بر سر رژیم کوبیدیم. همراه شدیم با مردم آبادی و درب منزل آغا "حاج سی بوالسن" را کوبیدیم تا پس از سی روز روزه داری، در نبود رادیو و تلویزیون، تکلیف عید فطر مان روشن شود. باید یکی می فرستاد برازجان تا معلوم کند عید شده یا نه...

دررفتگی دست و پایمان را به "بِیتال" سپردیم و زخممان را به "دوای سرخو" و "بِلتَش" التیام بخشیدیم. دری به قلب آفتابان لب بوم گشودیم و تاریخ شفاهی زادگاه، نخستین ها، نقل قول و ... را جار زدیم. با "توپ بندی" عمو نجف در زمین خاکی تیم "کُلونی" تشکیل دادیم و با عاشور بندری فوتبال ولات را راه انداختیم.

دنگ خود را دادیم تا به حیدر خان لبیک بگوییم و از کازرون درب و پنجره آوردیم تا نخستین مدرسه ولات، کاوسی را راه بیندازیم. آری!در این سال ها پلی ساختیم به دنیای آبا و اجدادی، به سادگی ها و دل های خوش؛ پنجره ای برای دور افتادگان زادگاه و سفره ای گشوده تا "نان و نمک روح مان را کلام برداریم"؛ تا " عطر فرهنگ و ادب ولات را در چهارسوی جهان متمدن پخش کنیم"؛ تا برای "تلاقی دیدارها، همه را بی دعوت، دعوت کنیم".


آری!وبگاه، "دشتی ست پرغرور که از نرگسی ها سرچشمه گرفته و تا کرانه های شاهپور گسترده گشته" که "نه از سر تفنن و انجام وظیفه، بلکه حکایت عشق است و دلدادگی، بی نیاز از هرگونه تمجید و تحسین.

شعله این عشق سرکش و چراغش تابان تا همیشه".

زادروز وبگاه همدلی مزیری بی ورا مبارک دوازده اردیبهشت ماه یکهزار و چهار صد و چهار خورشیدی.

سید حسام مزارعی

شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 8:49 سید حسام مزارعی

عمر رفته...  ( ویژه پویش روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

به نام خدا

با سلام و احوال پرسی به مدیر محبوب وبگاه همدلی وسایر عزیزان دست به قلم که باعث معرفی بسیاری از سرگذشت ها، آداب و رسوم و هنجارهای زادگاهمان را در قالب خاطره، تالیف کتاب، اشعار وسایر موارد برای آیندگان به منصه ظهور گذاشته و دِین خود را در این عرصه بر همگان با افتخار هدیه کرده و می کنند. اینجانب هم گاها با لکنت زبان و لنگان لنگان سعی می کنم کمک حال نویسندگان محترم باشم . لذا اینجانب هم بمناسبت (پاسداشت ویژه روز معلم) و به تاسی از دلنوشته ها و زندگی نامه آقایان حاج محمد فقیه الاسلام وحاج سید قاسم موسوی وجناب نعمت قایدی، مختصری از زندگینامه خود را محضر شما بزرگواران پیشکش می کنم.

پس از گذراندن دوره مکتب خانه در سن و سال ما تازه مدرسه ابتدایی دولتی کاوسی مزارعی تاسیس و فعال شده بود. دیگه آوازه مدرسه و ادامه تحصیل بعد از مکتب در بین مردم وخانواده ها جا افتاده بود، اما استقبال زیادی هم نمی شد وخیلی از هم سن وسال های خودم را می شناسم ومی شناختم که اصلا مکتب هم نرفتند و این جماعت از اهالی، دیگه سرشوقی برای مدرسه هم نداشتند و به کارهای کشاورزی و دامداری وغیره پرداختند وتا آخرعمرشان از نعمت سواد بی بهره ماندند.

عمده آموخته های مکتب خانه ها، خواندن عم جزء و قرآن بود. به غیر از آن، چنانچه فرصت بود بچه ها کتابچه هایی مانند موش وگربه، عاق والدین، حیدر بگ، خسرو شیرین و در ادامه کتب مذهبی دیگری مانند خزائن الاشعار وطریق البکا و جوهری را هم پاس می کردند که طی کردن و خواندن این همه، ممکن بود چند سالی هم طول بکشد .

من تمام این کتابها را به جز جوهری که نیمه تمام ماند، خواندم و دیگه آخوند جعفر هم از دستم عاصی شده بود و به خاطر فضولی ها و اِرنکی ها که بطور ذاتی داشتم، همه از دستم شاکی بودند. یکروز وقت ادب با جمعی از بچه های مکتبی به محل ادب رفتیم، که تپه ای بود بنام "تل نزمای" که اکنون شده قسمتی از پل وچهارشنبه بازار و منزل مرحوم "حاج غلامرضا میش بریم" ، بعلت اینکه منزل ما نزدیک تل نزمای بود و دوستم حاج سید احمد شاه محمد هم با من خیلی رفیق بود، من می رفتم دزدکی خرما تو تاپو در می آوردم و دزدکی مادرم می آوردیم و سرتل نوش جان می کردیم. حاج سید احمد هم همیشه توی جیبش نون خرد کرده بود و با هم می خوردیم. این حرکت برای ما عادت شده بود و مادرم کنجکاو شده بود. تا اینکه روزی اومدم منزل دیدم مادر داره تو پاشلی نون می پزه، با خوشحالی پریدم روی سرتاپو وچون تاپو خرماش به تهش رسیده بود و باندازه قَدَم ارتفاع داشت، با کله رفتم تو تاپو، سرم کاملا شیره ای شد. دستهام توکف تاپو ودو پا بالا. دیدم چاره ای نیست. بنا کردم صدا زدن مادر وکمک خواستن. مادر فوری اومد ومرا از تاپو بیرون آورد و با جاروب مخ که برای نظافت حیاط همیشه در دسترس بود به جانم افتاد و ازم اعتراف گرفت که خرما را چکار میکنی؟

من هم ماجرای خرما دزدی و خوردن آن با حاج سید احمد را گفتم. آن روز بعد از آنکه سر چَه اووی (چاه آب) دست وسرم را شست، دست خالی رفتم سر مکان ادب و حاج سی احمد گفت حیفی ده خرما بی خرما، اومدیم مکتب خونه، پشت سرما، مادرم اومد پیش آخوند جعفر و به علت قوم و خویشی "دی محسین زن آخوند جعفر" هم اومد. بعد از چند کلمه صحبت، معلوم شد مادر اومده شکایت مرا بکند ، آخه من فضولی ها و خرابکاری دیگه هم درمنزل و با همسایه ها داشتم وخلاصه زن عموها هم ازدستم چناک بودن.

دیدم آخوند جعفر، من وحاج سید احمد را صدا زد و فلک آوردند و ما را دو نفری فلک کردند. خود آخوند بنا کرد با ترکه ارژنی ما را زدن. صدای آخوند والا... قربونت برم ... دی والا، دی والای مادر ما رفت آسمون. دیگه مادرم هم هرچه التماس می کرد، آخوند دست بردار نبود . بعد از این ماجرا هر دوی ما مکتب خونه نرفتیم و چند روزیگذشت وفضولی ما ادامه داشت. تا اینکه روزی مادرم رفت پیش عاموم آخوند حسینعلی وگفت بیو محض رضای خدا این بچه ها رو ببر مدرسه تا از دستش راحت بشیم . خوب دقت کنید. اصلا بحث تعلیم وآموزش وتربیت چندان جا نیفتاده بود و ما را به مدرسه بردند.

همان روز حاج سید احمد هم آمده بود مدرسه، خوب محیط و فضای مدرسه و چیدمان آن و دیدن بچه های بزرگ وکوچک باعث شد خیلی زود علاقه مند به مدرسه بشیم وخیلی از شیطنت ها را هم فراموش کردیم. من درطول ۵ سال در مدرسه همیشه شاگرد ممتاز بودم و خیلی هم ورزشدوست بودم وسال پنجم را یادم میاد که اولین زمین فوتبال را در خرمن جا روبروی مدرسه با همت خود بچه های کلاس ششم و پنجم و معل هایمان آقای عدالت، محمد حسینی، موید، ‌حسینیان و مرحوم قاید علی کاووسی طراحی کردیم یعنی با آوردن آب از منزل مرحوم حاج محمد کابیجان به صورت نوار باریکی می ریختیم و دور تا دور زمین را با شیاری که تا سالها بود، خط کشیدیم وهمینطور خط وسط و منطقه هیجده و نقطه پنالتی را تعیین کردیم.

سال پنجم، ساعت آخر کلاس را من به علت اینکه درسم خوب بود معلمم آقای عدالت اجازه می داد برم سر زمین فوتبال بازی کنم. خوب همه چیز به خوبی می گذشت. حوادث وخاطرات تلخ و شیرین هم بسیار داریم که ازبیان آن به خاطر اطاله مطلب عاجزم .

سال پنجم تمام شد. معلم به ما گفت سال ششم باید بچه ها با کت و شلوار و آراسته بیان مدرسه و این حرف ایشون برای من تا سال بعد در گوشم بود، سال تحصیلی شروع شد و من گفتم کت وشلوار می خوام. بابا خدابیامرز گفت تو فعلا چند روزی با همان شلوار و لباس پارسالیت برو تا بعد از باغ وفروش خرما برات کت وشلوار می خریم. من به خاطر حرف معلم پارسالی قبول نمی کردم و برایم خیلی سخت بود. نهایتا دایی عزیزم که روحش شاد باشه شبی آمد منزل ما وموضوع مدرسه ونداشتن پول وتهیه لباس مطرح شد. دایی گفت: "این بچه دیگه مدرسه بسشه. هم دس خطش میگن خوبه، هم بلده نامه بنویسه. دیگه چه می خواین و اگر بخواه بره بالاتر از دین در میره و سرپای میخوا بشاشه"

این حرف ایشون هم در دل پدر، مادر و برادر بزرگتر خوب جا کرد و همگی حرفش تصدیق کردند. چون فقر مالی هم در اغلب خانه ها بود، دایی گفت اگه مَحسِین بیا تو تلمبه پیش خودم تا سال دیگه وضع زندگی تون خیلی بهتر میشه. بله تصمیم گرفته شد و فردای آن روز که اوایل مهرماه بود، پای بنده خردسال سیزده ساله به تلمبه باز شد و با غم و اندوه و ناراحتی فراوان که برایش چاره ای هم به ذهنم نمی رسید ادامه دادم. چند روز گذشت در مدرسه پیچید که فلانی باباش براش کت وشلوار نخریده، مدرسه نمیاد و بردنش تو تلمبه کعلی یا "مرحوم قائد علی" . معلم سال گذشته من یادش بخیر. سراسیمه آمد سرتلمبه و از من خواست که برگردم وگفت اصلا مهم نیست. هر لباسی که داری بپوش. ولی دیگه دیر شده بود. ترک تحصیل و ادامه کار به مدت دوسال متوالی یعنی دو بهار ودو پاییز در تلمبه به اتفاق دوستان عزیزی مانند حاج عبدا... جعفری وعلی کرم افشار و سایرین باعث شد یک دوره سخت وطاقت فرسای کاری را سپری کنم و هر روزش برایم کلاسی بود و عبرتی. برای اینکه با توجه به رشد جسمانی و فکری، یاد گرفتم خودم برای خودم تصمیم بگیرم. دوستی شبانه روز وکار توام با سختی با این دو دوست عزیز به حدی شیرین و لذت بخش و پر خاطره بود که نفهمیدم چگونه ترک تحصیل به مدت دو سال گذشت و با تصمیم خودم و به دنبال راهی برای نجات وادامه تحصیل راهی بوشهر شدم . همانند سختی هایی که آقای نعمت قایدی کشیدند. ادامه تحصیل همراه با کار باعث شد تا سن ۲۲ سالگی من با اتمام سربازی و یاد گرفتن کارهایی مانند جوشکاری وگرفتن گواهینامه رانندگی ومدرک حسابداری از هنرکده ارژنگ تهران وآموزش واخذ مدرک ماشین نویسی فارسی ولاتین را هم از موسسه آموزشی ناهید بوشهر درآن سالهایی که خیلی ها فکرش را هم نمی کردند، بدست بیارم .یعنی سال ششم ودوره های راهنمایی ودبیرستان را درمدارس رازی وسعادت بوشهر بطور سالی دو کلاس طی می کردم وهم زمان با کار سخت وطاقت فرسای بوشهر، دیپلم را به محل کارم در نیروی دریایی ارائه و پس از آن هم با آمدن اولین سال دانشگاه آزاد در بوشهر ادامه تحصیل داده وکمتر از سه سال، مدرک لیسانس اخذ نمودم و برای ادامه تحصیل در رشته حقوق به علت نبود این رشته در استان بوشهر وشرایط سخت کار در نیروی دریایی ومخالفت با ادامه تحصیلم، باسماجت واصرار مامور به سازمان قضایی نیروهای مسلح (دادسرای نظام بوشهر) شدم و در ادامه در رشته علوم قضایی چند ترم گذراندم، اما به لحاظ اینکه مامور بودم مخالفت هایی از روی حسادت مسئولین و بحث رفت وآمد به تهران و هزینه های زیاد آن نتوانستم مدرک حقوقم را از دانشگاه علوم قضایی خارک درتهران بگیرم. وصد البته با حسرت به کارم ادامه دادم و درسال 1384 بازنشسته شدم.

آری! این زندگینامه بنده و خیلی از کسانی هست که در دهه های چهل به این طرف، با آن سر و کار داشتیم. کار، تشکیل زندگی، ادامه تحصیل وخیلی ماجراجویی های دیگر خلاصه می شد در افکار و زندگی ما.

مانا و پایدار باشید

ارادتمند محمد حسین نجفی

چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 13:23 سید حسام مزارعی

کلاس سوم دبستان سال 1350 ه.ش، دبستان کاوسی مزارعی( پویش ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وب

کلاس سوم دبستان سال 1350 ه.ش، دبستان کاوسی مزارعی( پویش ویژه پاسداشت روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا)
ازچپ به راست:
خسرو مزارعی، امیرسعادت پور، سیدمرتضی موسوی، محمدچاه آبی، حسین موسوی نژاد، مرحوم محمدحسن نصرالهی، اکبر بابااحمدی( معلم)، باقر رضایی فرد، مرحوم سید حسن مزارعی، شهید سید اسماعیل موسوی، شهید ضرغام افشار، حاج رضا هادی پور، ضرغام کاوسی، عباس محمدزاده، عوض جمهوری، غلامرضا داد، غلامرضا احمدی
ردیف دوم:سیدابراهیم موسوی، حسین فقیه الاسلام، حاج عادل موسوی
ردیف جلو:باقر چاه آبی، محمودجعفری، ناصر هادی پور، علیرضا زارع، مرحوم الله کرم زیراهی، الله کرم چاه آبی
ارسال: حاج اکبر بابااحمدی

چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 12:2 سید حسام مزارعی

« پیام ارج‌گذاری به مقام شامخ معلم »


به نام آفریدگار دانا
در کتاب حیات، نخستین واژه‌ای که آموختیم، نام معلم بود؛ و نخستین درسی که فراگرفتیم، ادب در پیشگاه علم بود.به همین مناسبت، در آستانه فرا رسیدن روز معلم، داستانی کوتاه اما آموزنده را تقدیم می‌دارم:
روزی، وکیلی چاهی را به معلمی فروخت.دو روز پس از انجام معامله، وکیل نزد معلم آمد و گفت:«چاه را فروختم، اما آبِ آن را نفروخته‌ام؛ اگر خواهان بهره‌مندی از آب هستید، باید بهای جداگانه‌ای بپردازید.»
معلم با تبسمی آرام و نگاهی ژرف پاسخ داد:«اتفاقاً من نیز قصد داشتم به شما عرض کنم که اگر آب، از آنِ شماست، چون در ملک من مستقر شده است، تابع قواعد اجاره می‌گردد.پس اگر بخواهید آب خویش را در چاه من نگاه دارید، باید اجرت المثل ایام اشغال را پرداخت نمایید.»
وکیل که از شنیدن این پاسخ عالمانه غافلگیر شده بود، با شتاب گفت:«من تنها قصد شوخی داشتم!»
معلم با لبخندی متین و کلامی استوار فرمود:«فرزندم، بدان که اگر امروز بر مسند وکالت نشسته‌ای، این از پرتو تعلیم و تربیت دستان معلمانی چون ماست.پس هر مقام و منزلتی که یافته باشی، در پیشگاه علم و دانش، همچنان شاگردی بیش نخواهی بود.»
آری، این است شأن و منزلت معلم؛ آنان که چراغ راه فردا را در دل امروز می‌افروزند، و سنگ‌بنای هر دانایی و کمالی را پی‌ریزی می‌کنند.
با نهایت احترام و سپاس، فرارسیدن روز معلم را به پیشگاه تمام معلمان عزیز و فرهیخته تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم.

سید نعمت اله موسوی

چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 11:58 سید حسام مزارعی

مکتب خانه   ( ویژه پویش روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🔸 مکتب خانه

( ویژه پویش روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

...صدای آرام و خسته ی آخوند علی در گوشم می پیچد که با متانت تمام به بچه ها امر و نهی می کند و به هنگام عصبانیت نمی تواند لهجه ی محلی اش را پنهان نگاه دارد. انسانی مومن و قانع و صبور که برای امرار معاش و کسب روزی حلال، در اوج خشکسالی های جنوب، جلای وطن می کند از زادگاهش "تراکمه" و پس از چند جابجایی در نقاط مختلف، سرانجام در روستای سابقِ "بی برا" قرار و آرام می گیرد. وی علاوه بر مکتب داری دست به کارهای دیگری نیز می زند، حتّا کارهای سخت و طاقت فرسایی چون ساختن حوض های "ساروجی" و سیمانی که هنوز هم آثارشان پا برجاست و ای کاش کاسبان دین و متولیان شریعت نیز از این گونه افراد یاد می گرفتند و کارهای بدنی را که سیره ی ائمه هُدی است کسرِ شا‌ن خویش نمی دانستند.
نخستین بار که مرا به مکتب گذاشتند با این که "عمّه جزو" و قسمت هایی از قرآن را نزد پدر و خواهرم خاور یاد گرفته بودم، مادر همچنان اصرار داشت تا آن ها را نزد آخوند نیز یاد بگیرم. اصرار مادر، بیشتر بخاطر مشغول کردن من و رهایی از شیطنت هایی بود که تا می آمد "جاروفِ" نخل را حواله ی سر و گردنم کند خواهرم خاور مانع می شد و دستانش را حائل صورتم‌ می ساخت تا به جای من سوزش "پِنگِه" های جارو را پشت دست و روی انگشتان ظریف و کشیده اش تحمل کند.
روز اولِ مکتبخانه، نخست الفبا و هجای کلمات را بدون این که از آخوند، تعلیم گرفته باشم تند و تند پس دادم تا رسیدم به سوره ی "اَلحَمد" که آن را نیز یک نفس خواندم تا آخرین آیه که نمی دانم چرا یکباره شیطنتم گُل کرد و روی جمله ی "غیرِالمَغضوبِ علَیهِم..." توقف کردم. اصرار و پافشاری آخوند نیز افاقه نکرد و من حاضر نشدم حتّا یک کلمه نیز جلوتر بروم. داد و بیداد آخوند و تهدیدهای او نیز تاثیری نداشت تا جایی که طناب پیچ شدن به ستون کپر و مرخص نشدن از مکتبخانه را نیز به جان خریدم ولی حاضر نشدم حتّا یک سرِ سوزن از موضعم عقب بنشینم....
دیوارهای خشت و گلیِ توی کوچه، تنها محلّ مناسب برای رفتن بچه مکتبی ها به "اِنفُق" جهت گرفتن آب بینی و خشک کردن انگشتان شان بود تا جایی که از فرط استفاده ی زیاد، زیر نور آفتاب، صاف و سفید و صیقلی می زدند. زمینِ پشت خانه ی آخوند نیز جای مناسبی بود برای "ادَب" رفتن بچه ها به منظور قضای حاجت در هوای آزاد که بعضی از آن ها باغ سید جعفر را که آن طرف درّه قرار داشت ترجیح می دادند.
بچه ها که از صبح زود، بدون خوردن صبحانه راهی مکتب شده بودند پس از یکی دو ساعت خم و راست شدن روی صفحات قرآن و نوش جان کردن "تَرکه" های آخوند، چشم به دهان او داشتند تا دستور "ناشتا" را صادر کرده و آن ها نیز دستمال های نان و خرمای خود را کنار هم ردیف کنند. عطر نان های تیری و خرمای شیره بسته، اشتها را تحریک می کرد و بچه ها با وَلَع تمام حتّا از خُرده نان های کف دستمال هم نمی گذشتند. مرغ و خروس هایی که به هوای ته مانده ی دستمال ها به هم می پریدند و سر و گوش یکدیگر را نُک می زدند نیز اغلب اوقات از این خوان خشک و خالی بی نصیب می ماندند.
علاوه بر تَرکه هایی که اغلب اوقات حواله ی دست و پا و گاها "کت و کول" بچه ها می شد شیوه ی دیگر تنبیه نیز "فلَک" کردن آن ها بود، عقوبت شاگردانی که شیطنت کرده یا پس از چند بار تذکر، در خواندن و پس دادن تعلیم خویش کوتاهی کرده بودند. بخاطر رقّت قلبی که آخوندعلی داشت معمولا از این تنبیه کمتر استفاده می کرد. شیوه ی فلک کردن به این صورت بود که دو نفر از بچه ها که مامور این کار بودند ابتدا شاگرد خاطی را به پشت خوابانده و دو پای او را میانه ی چوب نسبتا ضخیمی که از دو طرف با طنابی گره خورده بود قرار می دادند تا با چرخش چوب، طناب را محکم کنند. بچه های دیگر در حالی که ششدانگ حواسشان پیش چوب و فلک بود، سرهای خود را روی قرآن و "جُزمَک" بالا پایین آورده و با سر و صدای زیاد وانمود می کردند که در حال مرور درس های خود هستند. التماس و تضرّع شاگرد تاثیری نداشت و با هر بار فرود آمدن چوب به کف پاهای او که شدت و ضعفش بسته به نوع تخلّفش بود سر و صدا و گریه و زاری اش بیشتر می شد تا جایی که منجر به مداخله یکی از اعضای خانواده ی آخوند می گردید. در این میان همسر آخوند که به نوعی مادر بچه ها به حساب می آمد ضمانت شاگرد متخلف را به عهده می گرفت و قضیه فیصله پیدا می کرد.
از چند روز مانده به ختم جُزمَک یا قرآن توسط شاگردان، بچه ها دل توی دلشان نبود و مدام به او یادآوری می کردند و گاها نیز تهدید که: "اگه آجیل نیاری سر و کارت با خارهای "مُخِ" زیر "تکِ" مکتبخانه است..." خارهایی که کافی بود ناغافل رویش بنشیند و سوزش نیشش را در میانه های نشیمنگاه خویش حس کند.
تذکر آخوند و چشم انتظاری بچه ها که مدام چشم به در داشتند سرانجام پایان می یافت و یک روز صبحِ اول وقت سینی های پر از آجیل و شیرینی، همراه با هدایایی از قبیل کلّه های قند و پارچه و... که به تناسب وضعیت مالی خانواده ها متفاوت بودند از راه می رسید. حاصل کار تعطیل شدن مکتبخانه و شادی بچه ها بود که با جیب های پر از آجیل به خانه برمی گشتند و یک روز شیرین را تجربه می کردند...

فرازهایی از کتاب "سَیری در خشم کانه" بازه ی زمانی ۱۳۳۰ - ۱۳۴۰
محمدرضا فقیه الاسلام

چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 0:1 سید حسام مزارعی

قدرت واژه ها

🔸قدرت وطعم واژه ها

به قلم: بهزاد حیدری

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

( ویژه پویش روز معلم و چهاردهمین سالگشت وبگاه همدلی مزیری بی ورا )

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

واژه ها درادبیات وگفتگوی روزمره بی آنکه بخواهیم وبدانیم نقشی بی بدیل درانتقال حس های خوب، بد و یا....دارند.
واژه ها درساختار جمله مانند طعم دهنده‌های غذا هستند گاهی گفتگو را شیرین، زمانی گپ وگفت را شور وگاهی هم تلخ بازی می کنند و موجب رنجش خاطر شنونده می شوند.
گاهی مانند رنگ در تابلو نقاشی درترکیب گفتگو موثرند.
گاه مانند میلگرد درستون ساختمان گفتگو موجب استحکام و دلگرمی و گاهی مثل شکر درشربت گفتگو را شیرین می سازند.

واما... اما گاهی اوقات هم مثل سم تلخ وجانگدازند.

مواظب باشیم در گفتار روزانه با کاربست واژه های آرام بخش وشادی آفرین به دیگران حس خوب وامید القاء کنیم.

چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 0:0 سید حسام مزارعی

برگ استنسیل(ویژه پویش دوازدهم اردیبهشت ماه، روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی)

داستان خاطره ای از دوره ی تحصیل در دبیرستان "امیرکبیر" و البته با کسب اجازه از همکلاسی های عزیزم در آن روزگار و دوستان از جان و دل عزیزترم در این دوران و معلمان و استادان خودم در آن روزگاران و همکاران محترم این روزگار برای دوستداران تعریف می کنم .کلاس سوم دبیرستان بودیم و آن زمان امتحان ها ی مدرسه در سه نوبت برگزار می شد . یادم می آید نوبت دوم که نمره ی آن هم در قبولی پایان سال تاثیر چشمگیری داشت ؛ در جریان بود . یک روز پنج شنبه که هفته ی آینده ، عصر شنبه ، امتحان زبان انگلیسی داشتیم و دبیراین درس ، یادش به خیر آقای بهمن اصلاح پذیر بود – دکتر بهمن اصلاح پذیر استاد دانشگاه و اکنون ساکن تهران است و به کار تدریس و پژوهش در ریاضیات و هندسه از سویی و فلسفه و ادبیات از سویی دیگر مشغول است و تالیفاتی چند؛ مانند، کتاب فلسفه و ادبیات ، تبدیلات هندسه جلد یک و دو به زبان فارسی و ترجمه و تالیفاتی به زبان انگلیسی از ایشان است - و نسبت به درس زبان بیش از درس های دیگرجدی وسختگیر تربود و همیشه می گفت : درس زبان انگلسی برای شما کاربردی و در آینده ارزش زیادی دارد و خیلی تلاش می کرد تا این درس را خوب یاد بگیریم ؛ اما کلاس ما و همه ی کلاس های آن روزگار و به دلیل نبودن امکانات و معلمان تخصصی در دوره ی راه نمایی ، از پایه در این درس ضعیف بود ؛ ولی ما همه تلاش خود را برای یادگیری بیشتر از استادان خود به کار می گرفتیم و گاهی هم شیطنت . شیطنت در این موضوع بخصوص از این جا آغاز شد که یکی از دوستان مهربان همه ی دوران گذشته از کودکی تا کنون ، فرقی نمی کند من یا یکی دیگر ، پس از تعطیلی پنج شنبه ظهر که به خانه می رفتیم ، گفت " کاغذ مومی استنسیل سوال های امتحانی زبان را از داخل سطل زباله کش رفته ام و باخود آورده " باید عرض کنم کلاس ما ویک کلاس بعد از ما به هنگام رخ داد این داستان از دانش آموزان تشکیل دهنده ی آغازین دبیرستان امیر کبیر بودیم و تعداد دانش آموزان کلاس ما پانزده نفر بود و از احترام و صمیمیتی بیش از نیاز دانش آموزی از سوی مدیر ، دبیران و دیگر مسوولان مدرسه برخوردار؛ و همین موجب می شد که گاهی آمد وشد ماها به دفتر ودیگر مکان های مدرسه مانع و رادعی نداشت و شک برانگیز هم نبود . ولی بجز موردی که به نقل آن می پردازم و در این خصوص از استاد عزیز و مسوولان محترم مدرسه وباز هم از همه ی دوستان شریک در این خاطره ، پوزش می خواهم ، مورد ی دیگر که ناشی از نابهنجاری و شکستن اعتماد مسوولین باشد رخ نداده است .آقای ... ، جلو دفتر رد می شده و متوجه می شود که جناب آقای اسماعیل مقدمی ، بابای مدرسه و دوست گرامی همه ی ما، مومی مچاله شده ای را به سطل می اندازد و ازآن جا که دستانش آغشته به مرکب استنسیل بوده ، آن دوست و همکلاسی متوجه می شود که سوالی را تکثیر کرده و به ذهنش می گذرد که امتحان پیش رو ، زبان انگلیسی است و نکند همین برگ مومی استنسیل ، پرسش های زبان باشد ؟ با قوّت گرفتن این پرسش در خاطر آقای ... ، چشم آقای مقدمی را می پاید و مومی مچاله را بر می دارد و در کاغذی پیچیده با خود آورده بود و در میانه ی راه به جمع دوسه نفری همراه اظهار کرد؛ ابتدا واکنش نشان دادیم که ممکن نیست و شاید درست نباشد و این جریان فاش شود و بسیاری احتمال های دیگر . سرانجام تصمیم گرفته شد که از این فرصت استفاده کنیم و همه ی هم کلاسی ها را هم بهره مند سازیم بجز ، سید ماشاء الله .دوست عزیزم ، زنده یاد ،مرحوم سید ماشاءالله مزارعی ، برادر زاده ی استاد ارجمند حاج سید حسین مزارعی ، مدیر و فرنشین مدرسه ، یکی از همکلاسی ها بود که شورای رهبری این جریان با صغری وکبری چیدن و بیشتر به این دلیل که ممکن است سید ، جریان را به عمویش بگوید ،چه حال و چه آینده ، از لیست کنار گذاشته شد . دیگر همکلاسی ها ، به نام وشخصیت امروزی ، حاج محمد مجاهدالموسوی و حاج یحیی مجاهد الموسوی ، سرقنات بودند و آقای اسد مرعشی ، اسلام آباد و آقایان مرتضی دوانی ، عبدالرضابابااحمدی ، مرتضی پاسالار ، محمدحسین باقروند ، محمد مزارعی زاده ، حاج احمد راهپیما ، ناصر هادی پور ، حاج جعفر امیری زاده ،علی زنگنه ،رستم دانشمند ونگارنده دیگر دانش آموزان کلاس بودیم. برگه مومی مچاله شده و آغشته به مرکب را بازبینی کردیم و مشخص شد که زبان انگلیسی است . عصر همان روز شورایی سه الی چهار نفره و نه پنج نفره و نه شورای شهر و نه برای انتخاب شهردار بلکه برای راهکار در خواندن و پیاده کردن مومی و انتشار، در منزل رستم دانشمند تشکیل شد . همان روز عصر من با دوچرخه به اسلام آباد رفتم و آقای مرعشی را برای

فردا صبح به منزل آقای دانشمند و کاری مهم دعوت کردم و دوستان دیگر به بی برا رفتند و آقای دوانی را به عنوان نماینده ای از همکلاسی های بی برا یی دعوت کردند . البته این دورهمی ها و درس خواندن دسته جمعی در روزهای تعطیل که بیشتر همکلاسی ها حضور می یافتند از کلاس دوم و کل دوره ی چهارساله ی دبیرستان ، بین ما مرسوم بود که در فصل های مناسب در طبیعت و کوه و نخلستان و در فصول گرم سال در منزل یکی از دوستان و به طور دوره ای تشکیل می شد و تازگی نداشت . روزآدینه از بامداد یکی یکی دوستان به منزل آقای دانشمند و اتاق کوچک اختصاصی ایشان وارد شدند و یک فانوس روشن کردیم و مومی را از حالت مچالگی بادقت باز کرده و مرکب ها را از رخسارش ستردیم به طوری که چشمک های جای قلم استنسیل هویدا شد ؛ نور از سوراخان بر برگی سپید می افتاد و چند نفر پشت چراغ نشسته بودند و سیاهه ی نوری که از سوراخ ها نفوذکرده و برصفحه می افتاد می خواندند و دویا سه نفر هم از سمت کاغذ سپید به مومی نگریسته و نورچراغ را از سوراخ بیرون می کشیدند و سخن خوانندگان را تایید وتدقیق می کردند . خلاصه کار پیاده کردن واژگان از سوراخ ها و بعد ترجمه و پیدا کردن پرسش ها و پاسخ هرکدام با منابع و مآخذ پرسش ها از روی کتاب تاظهر طول کشید و من که از هرامتحانی ودرس خواندنی در طول دوران تحصیلم زبان انگلیسی را در آن جلسه بهتر وزیباتر یادگرفتم و از هرکدام از دوستان هم که تاکنون پرسیده ام همین طور.بخش دیکته را استاد از یک صفحه طرح کرده بود و این موجب شد کار پیاده کردن مطلب در این بخش پیشرفت بیشتری داشته باشد و بعدها هم چونان که عرض خواهم کرد بسیار مفید فایده شد . همان جا سهم خواهی ودرجه بندی در پاسخ دهی مشخص شد و بر اساس رتبه های دوستان در درس های دیگر وسابقه ی کلاسی پیش استاد از نمره ی هیجده به پایین تا نمره ی دوازه تعیین وضعیت شد و یادم می آید من وآقای بابااحمدی در گروه هیجده بودیم و دونفر داوطلب شدند سهم پرسش ها و پاسخ ها ی دونفر ساکن سرقنات را به آن ها برسانند و آقای مرعشی هم خودش در جلسه حضور داشت و بجز مرحوم سید ماشاءالله، همه تا ظهر سهم پرسش ها و پاسخ هایشان را دریافت کردندومن هرچه دلیل ونشانه آوردم دوستان حاضر نبودند که سید ماشاءالله هم در جریان بخشی از کار قرار بگیرد البته بجز شورای رهبری که در اتاق آقای دانشمند حضور یافتند ، بقیه در جزییات کار نبودند و فقط به آن ها گفته شده بود این بخشی از پرسش ها ست . برای احتیاط و این که شاید پرسش ها عوض شود و کسی از جریان باخبرشده باشد؛ عصر جمعه و صبح شنبه هم به روال همیشگی درس زبان را می خواندیم اما هر چند لحظه چشمی هم بر پرسش ها ی کسب کرده می انداختیم و مانند کسی که گنجی را دیده باشد و با خود به خانه می برد هرکدام سهم خود را قلمی کرده و لای کتاب زبان نگهداری می کرد . ساعت دوم عصر شنبه استاد پس از چند دقیقه ای توضیح در مورد امتحان پاکت سوالات را برداشت و به سمت حیاط مدرسه رفت تا امتحان را برگزار کند و بچه ها یکی پس از دیگر به سوی حیاط رهسپار شدند و من در همین هنگام دست سیدماشاء الله را گرفتم و کتاب زبانش را که دردستش بود باز کردم و صفحه ای که دیکته بود و به تنهایی ده نمره داشت آوردم و گفتم: آقای مزارعی این صفحه را بکن و باخود بیاور؛ پرسش های دیکته در این صفحه است و ایشان گفت: از کجا می دانی ؟ کتابم خراب می شه ؟ گفتم من مطمئنم . خود دانی . و ایشان هم چنین کرد و برگ را باخود آورد . سر جلسه نشستیم و پرسش ها، توزیع شد و من از این بابت خوشحال بودم که سید ماشاءالله هم در این امتحان سهمی دارد و هیچ کسی بدون سهم نیست . وقتی پرسش ها را دیدم دومین بدقولی هم به ذهنم خطورکردواز سوی من رقم خورد و گفتم دوستان بعد از این مرا در مورد گفتن جریان به سید ماشاءالله مؤاخذه خواهند کرد؛ پس بگذار من در این جریان سهمی بیشتر داشته باشم و کل پرسش ها راهم جواب دادم ، جزء به جزء .روز بعد، اولین ساعت صبح یکشنبه نیز با آقای اصلاح پذیر کلاس داشتیم و ایشان وقتی به کلاس آمد ؛ کلی در مورد زبان و خوب شدن زبان همه ی بچه ها سخن گفت و بعد روبه من کرد وگفت : آقای دراز – من نسبت به دیگر بچه ها قدی بلند ترو لاغر ، به اصطلاح" دیلاق" داشتم و استاد چنین نامی برایم برگزیده بود- در این امتحان ، بیست گرفته ! که یکباره کلاس با صدایی که نمی دانم آه، بود یا وای، و با نگاهی به من که زیر آن داشتم له می شدم ؛ باز صدای آقای اصلاح پذیر به گوش ها نشست و سید ماشاءالله ده گرفته و تنها کسی که از سر رضایت و سپاس به من نگاه کرد سید ماشاء الله بود . روحش شاد و یادش گرامی . پس از زنگ استراحت و رفتن آقای اصلاح پذیر هجوم و موج اعتراض ها به سوی من روان شد و تنها کسی که سینه سپر کرد و از من دفاع نمود ، سید ماشاءالله بود که جریان را نمی دانست و دیگران هم نمی توانستند واضح بگویند که چرا نسبت به من معترضند . در این میان ناصر هادی پور یک زرنگی کرد و خودش دوازده شده بود . گفت سید ماشاءالله باید شیرینی بدهد . یادم رفت بگویم سید عزیز گرفتاری هایی بیش از ما داشت و زن وبچه دار بود و آن هفته هم به دلیل مسافرت نتوانسته بود خوب درس بخواند . وقتی سید ماشاءالله که خیلی نگران این درس بود و به آن ده نمره خرسند ، پی گرفتن شیرینی رفت . من نفسی کشیدم و کار خود را توجیه کردم و پس از مکثی کوتاه دوستان جریان سید ماشاءالله را پذیرفتند؛ ولی گفتند: برای بیست چه دلیلی داری ؟ گفتم برای این که آقای اصلاح پذیر شک نکند چرا همه تا هیجده ؟ وکمی موضوع کشدارتر شود . دیگر کسی چیزی نگفت و از آن سال تاکنون سی وهفت الی سی وهشت سال می گذرد ولی هیچکدام از بچه ها نفهمیدند که آیا آقای اصلاح پذیر موضوع را پی برد وبه روی مانیاورد و از آن به عنوان یک تشویق ما در درس زبان استفاده کرد و یا خیر . اما من از چشمانش وقتی گفت : جعفری بیست شده ، فهمیدم که فهمیده پایان

حسین جعفری – فروردین نود و هشت

سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 12:36 سید حسام مزارعی

مکتب خانه ( ویژه پویش دوازدهم اردیبهشت ماه، روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی)

تاریخ تعلیم و تربیت در زادگاه را در حد توانم ارائه می دهم. تا قبل از سال ۱۳۳۷ در مزارعی و بی برا مدرسه به سبک امروزی وجود نداشت. تعلیم ‌وتربیت فقط در مکتب خانه ها انجام می شد و معلم مکتب خانه را آخوند، می گفتند. کل مکتب خانه را فقط یک آخوند اداره می کرد. مردم آن زمان اعتقاد داشتند که فقط و فقط باید قرآن وکتاب های مذهبی آن هم تنها مذهب شیعه، تعلیم داده شود ولاغیر.

در مزارعی سه تا مکتب خانه بود و در روستای بی ورا هم دو تا مکتب خانه وجود داشت. مکتب خانه مزارعی عبارت بود از مکتب خانه آخوند جعفر، مکتب خانه آخوند محتقی و مکتب خانه آخوند محلی که بعد ها به آموزگار مشهور شد که خود داستان جداگانه ای دارد. دراین مکتب خانه ها تنبیه بدنی به شدت رواج داشت و بچه های آن زمان از آخوند خیلی می ترسیدند. چنان ترسی از آخوند داشتند که اگر در خانه هم اذیت یا شیطنت بازی که خصلت بچه ها بود انجام می دادند همی نکه گفته می شد به آخوند خبر می دهیم،کافی بود که ساکن شوند.

در بین این سه آخوند کسی که از همه بیشتر کتک کاری می کرد، مرحوم آخوند جعفر برازجانی بود و بعد از آن مرحوم آخوند محلی علی پور بود. آخوند محتقی رشیدی بسیار مهربان تر بود. البته ایشان هم تنبیه می کرد اما نه به شدت آنها. به همین خاطر من خیلی از مرحوم پدرم التماس کردم که مرا به مکتب خانه آخوند محتقی ببرد. درآن زمان مردم ترجیح می دادند که بچه های خود را نزد آخوند جعفر یا آخوند محلی ببرند.

حاج سید قاسم موسوی

سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 9:49 سید حسام مزارعی

این حق من نیست...( ویژه پویش دوازدهم اردیبهشت ماه، روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی)

من در دوران مدرسه، آدم با هوشی نبودم. درس‌هایم متوسط بود ولی هوش اجتماعی‌ ام زیاد بود.می فهمیدم کجای دنیا هستم. این که حق و حقوقم چیه. پدرم توان مالی نداشت که مرا بعد از مقطع ششم ابتدایی دبستان کاوسی به دلیل نبود مدرسه در زادگاه، مثل بقیه به برازجان بفرستد و کلاس هفتم را ادامه تحصیل بدم.رفتم آبادان. پیش برادرم که او کمک کند و ادامه تحصیل بدم.

او هم آدم بی سوادی بود و به من گفت تو باید کار کنی. ببین چقدر حماقت. آخر یک بچه ده ساله چکار می تواند، بکند. اگر بر می گشتم ولات باید مثل خیلی از همشاگردی هایم می رفتم و توی تلمبه ها کار می کردم و تنباکو و پیاز می کاشتم و از این حمالی ها. اما آبادان ماندم و در خیاطی پادو شدم. یک سالی گذشت ولی می فهمیدم که این حق من نیست. به خودم می گفتم مگر من با این بچه ها چه فرقی دارم که می توانند مدرسه بروند اما من نمی توانم.سال دوم، متوجه شدم مدرسه شبانه ای هست اما باید امتحان متفرقه داد یک شب رفتم دبیرستانی که شبانه داشت. لباس تمیز پوشیدم و رفتم مدرسه. معلمی را دیدم که داشت از کلاس می اومد بیرون. سلامی کردم و گفتم می تونم پنج دقیقه وقتتون رو بگیرم؟بهش گفتم من دوست دارم بیایم مدرسه ولی پول ندارم که شهریه بدم.گفتم که تا ششم خوندم.فوری مرا برد توی دفتر و اسم مرا نوشت. هر ماهی هزینه ده تومان بود. او خودش پرداخت کرد. سر ماه که می رسید به من ده تومان می داد و من می رفتم و پرداخت می کردم.یواش یواش جامعه را شناختم معلمی در ولات داشتیم زمان محمد حسینی. او هم اهل براز جان بود. اسمش از یادم رفته. کلاس ششم که بودیم گفت بچه ها بروید شهر. توی ولات نمونید. اگر نتوانستید مدرسه بروید تابستان‌ها کار کنید و زمستان ها مدرسه بروید.منهم از سال بعد تابستان‌ها کار می کردم و زمستان ها مدرسه می رفتم. مقاطع هفتم، هشتم و نهم را گذراندم و دیگه بزرگ شدم. در آبادان لوله های نفت زیاد هست که از آغاجاری، و مسجد سلیمان میاد پایشگاه و توی مخازن پالایشگاه که پشت مدرسه ما بود دپو می شد.کلاس دهم بودم. یک روز کت و شلوار پوشیدم، کروات زدم و رفتم آموزش وپرورش. به منشی گفتم با رئیس کار دارم. اگر حالا وقت دارد حالا، اگر نه یک وقتی برام بنویس من می روم و بعدن می آیم.فکر کرد من از بچه های آدمای مهم هستم.فوری بهم وقت داد.من رو برد داخل و به رییس فرهنگ معرفی کرد وخودش از اتاق بیرون رفت.رئیس ازم پرسید پسرم چکار داری.گفتم قربان من محصلم. کلاس دهم فلان مدرسه. از استان بوشهر هستم. اینجا مشکل مالی دارم. در شهری زندگی می کنم که همین حالا که می اومدم اینجا لوله های نفتی که از پشت مدرسه امان رد میشه میلیون ها دلار به خزانه مملکت می رود. ولی من باید محتاج باشم. نمی دانم عدالت کجاست. به کی باید بگویم و فریاد بزنم.

من ایرانی ام. با تعجب نگاهم کرد. بهش فرصت ندادم که حرف بزند. بهم گفت بنشین. من ساکت شدم. صدای منشی زد و براش نوشت ماهی صد تومان به این محصل پرداخت کنید. از اول مهر تا خرداد. هشت ماه تحصیلی. دوران مدرسه کلاس ده و یازده این پول را می گرفتم.

این هم داستان دوران سخت زندگی من

نعمت قائدی

سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 9:45 سید حسام مزارعی

خانه ای در دو سوی مرز( ویژه پویش دوازدهم اردیبهشت ماه، روز معلم و 14 مین سالگشت وبگاه همدلی)

Title: A Home on Both Sides of the Border

By someone like you who once left Vahdatiyeh, Borazjan, Bushehr, and now watches life unfold from within Europe.

When I first arrived in Europe, what hit me wasn’t the language or the architecture it was the silence. A deep, calming silence that flowed through everyday life. No endless honking, no street fights, no constant chaos that felt ready to collapse at any moment. It was as if the very air respected your presence.

In Iran, life always shouted whether in the streets, in the news, or inside people’s minds. But here first in Barcelona, later in Italy life is quieter, softer, and sometimes even soundless. As if the world decided to tone down its intensity and allow itself to breathe.

From Family Gatherings to Chosen Solitude

Back in Iran, family was like the air always there, all around you. Friday lunches, the smell of ghormeh sabzi, shared laughter echoing in full rooms. Homes were always ready to host, talk, and laugh. Here, family takes a more individual shape. Kids leave home at 18, and independence replaces dependence. Sometimes all you want is your mother’s voice saying, “I made you some soup.” But she’s not there. So you learn to comfort your homesickness with bitter coffee and video calls. And slowly, you make peace with solitude.

Flavors, Scents, and Kitchens That Cook Up Memories

Food culture in Europe is different. In Spain, eating is a ritual slow, joyful, conversational. But there’s no freshly baked sangak, no sumac on the side. Food here is delicious, but it lacks nostalgia. So you take matters into your own hands. You cook ghormeh sabzi, fry tahdig, grind saffron. Because the taste of home only simmers in your own pot.

Fitness and Reading as a Way of Life

One major difference is how deeply habits like exercising and reading are woven into daily life. Here, working out is like brushing your teeth normal, automatic. Reading isn’t just to pass time, it’s part of one’s lifestyle. In trains, in queues, in the park. And little by little, you find yourself falling into the rhythm making time just for your mind and body.

Expensive, But Predictable

Life in Europe isn’t cheap. But once you start earning, you can plan. You know how much is coming; how much is going. Inflation here creeps, it doesn’t crash. That predictability brings a peace of mind you didn’t even know you needed.

Driving, Traveling, and Unspoken Respect

Driving in Iran felt like going to war; in Europe, it’s a social agreement. Travel back home needed intense planning, money, and a high tolerance for traffic. Here, it’s easy. It’s accessible. Sometimes, it’s just a few train stops away.

How They See You, When You’re “The Other”

In Barcelona, some know Hafez, some mention saffron. In Italy, you have to explain more where you're from, who you are. Most people don’t judge, nor are they overly curious. They’re simply cautious. You find yourself representing your culture. Sometimes it's tiring. But sometimes, it makes you proud.

So… Where is Home?

Eventually, the real question surfaces: Where is home? Home isn’t just where you were born. Home is where you grow, where you learn, where you can be yourself. Iran is my root. Europe is the branch I’ve grown from.

Somewhere in between, I rebuilt myself someone suspended between two worlds, yet somehow, at home in both. And maybe… this in-between is a new way of being. Not perfect. Not easy. But honest. Alive. And human.

Dr Payam Hayati

سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 9:25 سید حسام مزارعی

ابزار وبمستر

وبلاگ استت

| وبلاگ

ابزار وبمستر

آمارگیر وبلاگ

© مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)