مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای فراموش شدنی.

مشک دوغی

 

با سلام خدمت همه سروان گرامی

یادش بخیر قدیما هر خونه ای معمولا چند تا بز و مرغ داخل خونه هاشون بود. لااقل تلفن نبود و مهمون معمولا سرزده می اومد خونه و از همون مرغ محلی می‌کشتند و اگر تعداد مهمانان زیاد و غریبه بودند حتی  کهره سرمی بریدند و تدارک ناهار می دیدند.
خونه هایی که بزرگتر و حوصله بیشتری داشتند گاو هم نگهداری می کردند مثل الان هم خرید و فروش شیر و ماست کمتر بود و به همسایه ها معمولا مجانی می دادند تا استفاده کنند.
یادم هست ما گاوهای خیلی شیرده ای داشتیم و برای شیر و ماست مشکلی نداشتیم لااقل هفته ای دو روز مادرم شیرها رو به ماست تبدیل می کرد و دو سه روزی یکبار ماست ها رو داخل مشک یا همون خیگ محلی می ریخت و ضمن درست کردن دوغ جهت آش دوغ و تلیت ، کره زیادی هم جمع می شد.
همیشه طرفهای ظهر که شیفت عصر می خواستم به مدرسه برم یا حتی شیفت صبح از مدرسه می اومدم تا خیگ پر از دوغی روی سه پایه وصله و اماده خوردن ،دور از چشم همه بند خیگ رو باز می کردم و دل سیری دوغ سرمی کشیدم.
هراز گاهی هم همراه با خرابکاری بود و کره های زده شده از دهانه خیگ میزد بیرون و روی زمین می ریخت و حیف و میل می شد سریعا جمع و به پشت دیوار و ته دره پرتاب می کردم.
یادش بخیر
که واقعا روزگار خوبی بود که زود تموم شد
آرزویم برگشت به همون دنیای پاک و ساده قدیمِ بدون تجملات هست
امیدوارم بپسندین
کوچک همه عزیزان مهدی اقبال مجرد
معروف به کل عودلا فضای مجازی

جمعه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۰ 9:40 سید حسام مزارعی

معرفی کتاب

 

آخرين رماني كه به تازگي فرصتي دست داد در مطالعه گيرم، رمان نسبتاً كم حجم و خوش خوان " روسلان وفادار" نوشته گئورگي ولاديموف نويسنده روسي و ترجمه مرحومه  دكتر روشن وزيري است:          

روسلان بعنوان شخصيت محوري داستان نام سگي است كه از ابتداي تولد از مادر جدا شده و براي خدمت در اردوگاههاي شوروي سابق آموزش مي بيند. در واقع با بيان زير و بم جامعه شوروي در آن دوران خفقان و حكومت توتاليتر از زاويه نگاه يك سگ ديد جالبي به جامعه شناسي آن جامعه كه آيينه عبرتي براي تمامي انسانهاست گشوده است: 

در انتهاي كتاب تحليل بسيار زيبايي از داستان از نويسندگان مختلف آورده كه با توجه به نوع علاقه مي تواند در آغاز يا پايان مطالعه رمان خوانده شود ولي براي اشراف و ديدن اعماق اين رمان بهتر است با دقت تمام و حتي بيش از يك بار مطالعه گردد .

موضوع عميق، نويسنده و مترجم صاحب سبك از رمان شاهكاري در خور توجه آفريده است كه به رمان دوستان بويژه در موضوعات اجتماعي پيشنهاد مي گردد.

 

دکتر عبدالرحمن بابااحمدی

جمعه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۰ 9:24 سید حسام مزارعی

امان از دست تنهایی...

 

دریغا مانده‌ام تنها، امان از دست تنهایی

فغان از دست این دنیا، امان از دست نادانی

 

چه بی‌حاصل فنا گردیده دیروز و هم امروزم

نوشته سر درِ فردا، امان از دست تنهایی

 

دلم در انزوای خویش فریادی اگر دارد

کند هر لحظه‌ای نجوا، امان از دست تنهایی

 

کمی با من مدارا کن عروس پیر بی‌پیمان!

چه خوشبینم به هر زیبا، امان از دست تنهایی

 

معطل مانده‌ای بیچاره و رنجور و بی‌حاصل

که امیدی رسد آیا؟ امان از دست تنهایی

 

بسی در مانده‌ام جانا، میان خنده می‌گریم

دل بی‌تاب شد رسوا، امان از دست تنهایی

 

سیدعدنان مزارعی(ع.پرواز)

دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ 22:7 سید حسام مزارعی

دلنوشته بارانی...

 

ما از كنار " هعو هعو" ي كُمتر كُري گذر مي كنيم هر روز و شب ! ما از فراز تل خندق به سوي بَرم حاج مهذي مي رويم تمام تابستان را !! و با پای پیاده از تنگ توه به سوی نرگسی پیش می رویم ! توشه مان عشق، يارغار و یاد ديار.
ما در دشت تل سوزو به دنبال چندلی و تولح چشم می چرانیم ؛ و در پهنه رودخانه آغانور به کُنارها می آویزیم ؛ توش ما رفيقي است كه در كنج عكس يادگاري نشسته است و هنوز هم با همان چشمان ؛ بی تغییر در چشم هم ماندگاریم …
اگر دنبال رد پای ما هستید در اشتباهید !! خود خود ما را بجویید ! در دَنگلوکی که به امید قِزِل شدن آغوش بر آفتاب گرم نمی بندد! در پرواز پرسوکی که تیزبال در آسمان زلال بهاری می چرخد ! در شالاپ و شلوپ چکمه کودک خردسال، میان برمچه های بارانی کوچه های گلی !؛ که تمام سراندرپاش شل شلیه ولی به امید نگاه گرم مادر و گِرده و مشتك گرم پی تشی تا خونه می دود…
من و تو اگر چه کمی دور ولی بسیار نزدیکیم ….
کافیست تا در دل واژه های پاک خودمان را غوطه ور کنیم؛همنفس باقپن هوای تازه بجل را فرو بریم …
و با چُغول با نوا و ساده دل کنار مان مهربان بمانیم …. همین می برد ما را تا مرزهای بی انتهای بودن؛ شدن و مانایی..

 

دکتر سیروس عباسی

دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ 21:58 سید حسام مزارعی

این مرد از همان موقع بوی مرگ می دهد/به قلم محمد حنیف

 

درود. مدت مدیدی بود که فرصت خواندن مطالعه ی رمانی را نیافته بودم؛ چرا که این یکی دو سال اخیر به شدت درگیر مصاحبه و گردآوری تاریخ شفاهی و پژوهش در سفرنامه های قدیمی بودم و ماحصل این پژوهش سه کتاب چاپ شده و یک کتاب پژوهشی بسیار سنگین و وقت گیر در دست اقدام است. یک هفته پیش، پس از یک فراغتی که یافتم از بین کتاب های نخوانده خود در کتابخانه، چشمم به کتابی در قطع رقعی و سفید رنگ با عنوان " این مرد از همان موقع بوی مرگ می دهد"، از محمد حنیف خورد. 

چند روز پیش، هوای خوب این روزها مرا به سمت حیاط و باغچه ی کوچک کنج حیاط کشاند. در ابتدا دستی به سر و روی گل ها کشیدم و سیراب آبشان کردم و سپس در سایه سار دیوار حیاط، زیلویی پهن کرده و متکایی و یک استکان چای دبش و خود را سپردم به دنیای جدید آدم هایی که قرار بود چند صباحی همراه شوم و با آن ها زندگی کنم. نثر محمد حنیف و کشش داستان آنقدر خواندنی و جذاب بود که واقعا گذر زمان را فراموش کردم.

با توجه به هفته کتاب و کتابخوانی، جهت ترغیب و آشنایی مخاطبین ارجمند یک معرفی اجمالی از این کتاب را پیشکش می کنم.

این مرد از همان موقع بوی مرگ می دهد، به قلم محمد حنیف ، در سال ۱۳۹۵ خورشیدی به زیور چاپ آراسته شده است.
این کتاب، کتابی است سخت خوان اما بسیار جالب و خواندنی است. می گویم سخت خوان به این دلیل که به صورت خطی و معمول داستان پیش نمی رود. جابجایی زمان، تعویض راوی، رخدادهای موازی، پیچ در پیچ شدن روابط شخصیت ها را به تناوب ما در این رمان شاهد هستیم. رمان، داستان زندگی سیما دختر سرهنگ است که عاشق گماشته پدر شده و از خانه پدری رانده می شود. نویسنده که هم اکنون در همسایگی این روزهای سیما زندگی می کند همزمان با روایت زندگی او، دنیای قدیم و جدید شخصیت های داستانش و دنیای واقعی و جادویی مردم ایران، دنیای خودش و خواننده را در هم می آمیزد. در این زمان، مخاطب را به دنیاهای موازی می کشاند؛ دنیای دختر سرهنگ، دنیای دختر یک چشم، دنیای یک دانشجوی سیاسی، دنیای یک جاسوس سرخورده، دنیای خود نویسنده، دنیای اساطیری و جادو و افسانه های رایج همچون بوسلامه و...
اتفاقا یکی از شخصیت های داستان خود نویسنده، محمد حنیف است که از دنیای کتاب بیرون آمده تا آن را به ما معرفی کند.
اما به نقل از خود نویسنده، هدف از نوشتن این رمان: « در این داستان قصدم این بود که تنهایی انسان دردمند را در جهانی که هر روز انسان تنهاتر می شود بیان کنم". و این کاملا از عنوان کتاب و طرح روی جلد که روبان سیاهی است، هویداست.
در این کتاب در کنار طرح مسائل درونی انسان ها و درونمایه اصلی که تنهایی انسان های دردمند در جامعه مدرن است ما با مسائل سیاسی و تاریخی نیز روبروییم. از جمله: جدایی بحرین، جزایر سه گانه به خصوص ابوموسی، واقعیت پاتریک علی پهلوی و موضوعات دیگر در گستره زمانی وسیعی از گذشته های خیلی دور تا سال های اخیر. همین موارد این ذهنیت را ایجاد می کند که ما با یک کتاب تاریخی روبروییم اما اگر چه بستر کتاب تاریخ است اما رمان، تاریخی نیست. نویسنده از تاریخ به عنوان یک داستان نویس سود برده نه به عنوان یک مورخ. از خود نویسنده کتاب وام می گیرم: « از تاریخ استفاده شده ولی با هدف خاص و نظام مند. وقتی بن مایه کتاب بر مبنای فراداستان است یکی از خصوصیت های فراداستان ایجاد تشکیک در وقایع تاریخی است. وقتی کتاب را می خوانیم متوجه می شویم که از زاویه های دید مختلف به وقایع تاریخی بیان می شوند.

 

و اما دو برش کوتاه از کتاب:


برای دادخواه هم که هنوز در قفس تنگ سرخوردگی های اولین دوره های زندگیش زندانی ست، تصمیم گیری آسان نیست. قفسی که آهن مذابش بعد از مرگ پدر پیر او به کوره نفرینی نفرت رفته بود و با ننگ نام آخری و زخم زبان های وصله های ناجور و بستگان ناتنی اش شکل گرفته بود و محکم شده بود. تا روزی سرد و ابری، یک راننده قلچماق، میله های قفس را پیرامون جثه ریزش بچیند و رییس پاسگاه ده ملوسان آنها را جوش بدهد. با دیدن زنی آسمانی قفس ناپذیر شود و با «نه» گفتن زن برگردد،این بار تنگ تر و با میله هایی ضخیم تر، طوری که هر روز فشار سنگینی سردشان را بیشتر روی سینه اش حس کند. ص ۲۹۷

یا صفحه ۳۱۵ : گاهی یک عمل انسانی می تواند هزار برابر یک گفته تاثیرگذار باشد. مثل گذشتن سیما خانم از پسرش. حالا که حسون ربیعی می داند مادرش با همه عشقی که به فرزندش داشته تن به گناه نداده، گویی این جمله را روی قلب پسرش نقر کرده: اگر آلوده جسم دادخواه می شدم، همچون وطنی بودم که دشمن آن را اشغال کرده، دیگر تو نمی توانستی به مادرت افتخار کنی. من از تو گذشتم تا برایت پاک بمانم. همان گونه که وطن از فرزندانش گذشت.
پسرم! بدان که تو را از این مرز و بوم گریزی نیست، از اینکه پدرت در خرمشهر به دنیا آمده، از اینکه پدربزرگت در ابوموسی قد کشیده، از اینکه نصف وجود تو از من است، از اینکه وقتی با پدرت ازدواج کردم به زبانش، به زادگاهش و به نوع لباسش فکر نکردم. چرا؟ چون عاشقش بودم و زبان عشق در همه دنیا یکی است.

 

خواندن این کتاب جذاب را به همه همرهان این فضای همدلی پیشنهاد می دهم. 

 

سید حسام مزارعی

دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ 17:58 سید حسام مزارعی

ماجراهای آغای "قلی"

 

ماجراهای آغای "قلی"

این ماجرا:
               "خدا رحمت کنه شیطونه"

به بهانه ی هفته ی کتاب و کتابخوانی

من( قلی)، از زمانی که  " بهزاد حیدری" کارِ فرهنگی می کرد( توی یک کتابخانه ی کوچکِ خصولتی بعنوان کتابدار خدمتِ عارفانه می کرد)، عضوِ کتابخانه بوده ام تا همین اواخر که دارپیرک( موبایل) بیفته جونم. جوون و دِک دیّر بیدم، همیشه مِلکیم ورکشیده بی، بلانسبت ای سگ می گفت وَرَک مُو می گفتم شَرَک....

خلاصه، صُبِ گَه از ولات می رفتم بوشهر و عصر هم وا می گشتم، مِثلِ اوسو دِ کمتر فوتبال بازی می کردم، بیشتر کتاب می خواندم وگاهن زمزمه ی شعری داشتم. در مسیرم توی یه شهرِ آبادی عضوِ یه کتابخونه بیدم( اسمشون محفوظ).... کتابخونه هم مثلِ ایسو نِبی که یه نفر کتابدار داشته باشه( یا شاید شهر همیشه چند نفر داره، من کوچکتون قلی تا ایسو ندیده بیدمه!)....

بله،یه کتابدارِ پیر داشت که بلانسبت شمانل تُو اوقات تحلی وِ سگ محرضی اُمید بدتر بی/د د د د هی، و یکی دوتا کتابدارِ جوون و بر و رو دار( اجازه بدین به جنسیت اشاره نکنم)....آغی/خانمی که شما باشین، ما عبوری رفت و آمد می کردیم و تا بخا ماشین ولات حرکت بکنه، عضوِ ای کتابخونه وابیده بیدیم می رفتیم یه کتابی هم می گرفتیم سی شُومون که حوصله مون سر نره.

ولی ای پیری که گفتم تا کتاب قبلی وِ مُو بسونه و یه کتاب جدید انتخاب بکنم، می سگِ ری لار خِرّ دِرّ وِ ما میکه! نمی فهمیدیمم چِشه؟ چه میخا؟ ی شُویی اداره شیفت بیدم، صُبش که شیفته تحویل دادم جَلدی ماشین گیرمون اومه اومدیم که بییم ولات. رسیدیم همی شهری که میگم تا خیلی زودِ وُ مسافر نی که ماشین حرکت بکنه، گفتیم بریم ما خُ ناسلامتی عضوِ ای کتابخونه ی نِزک هِسیم، وِ بهونه ی کتاب هم که وابیده بریم حداقل ی بادِ کولری ومون بگیره و ای سگکو نها یه نیم ساعتی تُو کتابل بگردیم وُ سیل و سوشون کنیم. به نظرم تازه کتابدارل و سگکو اومده بیدن، در وازبی و هیچکه هم نبی! یکی دو بار هم یالا یالا گفتیم ولی جوابی نشنیدیم!به هر حال گفتیم: قلی تو عضوی، اینجو خونه ی خودته، تهمتِ دزدی که وَت نمیزنن بره داخل اونان هم هر جا هِسن خُشون میان.....

همیطوری که این قفسه بگرد اون قفسه بگرد، دیدیم تا پُشتِ یکی از قفسیل خدا لعنت کُنه شیطونه!!🙃😉😛....
یه پا داشتیم دو پا هم قرض کردیم اومدیم بیرون تا یه یکماهی بعدِ اون ماجرا هم سراغ کتابخونه نرفتم، از ترسِ سگکو که اوطوری دیده بیدمش.
یه روزی وِ خُمون گفتیم: قلی، تو پیل دادی، عضوِ ای کتابخونه هِسی، بره تا ای مونم بِخِرت، چَ، ترس و شرم هم بیل کنار.....
خلاصه، یه پسینی که اداره برمی گشتیم رفتیم کتابخونه، یالا، یالا( گفتیم حداقل این بار غافل گیر نوابو سگکو) گفتیم و رفتیم. بلانسبت سگکو که دیدمون جلو پامون بلند وابی! بفرما بفرما، بفرما آغی ....ری/قلی، خوتون صاحب اختیارین بره هر چه کتاب می خای وردا ببر بخون اصلن یاداشت هم نمیخا کنی!!...از آن روز بود که پیر سی ما وابی مِلکه و "خدا لعنت کُنه شیطونه" در آن کتابخانه شد،"خدا رحمت کنه شیطونه".

..........................................

 

علی حسین جعفری(بیدل)

دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ 17:57 سید حسام مزارعی

رقص قلم محمود دولت آبادی

 

درود بر همرهان وبگاه همدلی مزیری بی ورا

هفته کتاب و کتاب خوانی فرصت خوبی است تا از کتاب بگوییم و آن  لذت ها و سرمستی های همنشینی با کتاب را با دیگران به اشتراک بگذاریم. قطعا دوست داران کتاب و اهل قلم با قلم موزون نویسنده مطرح کشوری، محمود دولت آبادی آشنا هستند. یکی از شاهکارهای ادبیات این مرز و بوم، کتاب ده جلدی کلیدر از محمود دولت آبادی است. اگر اشتباه نکنم سال 97 یا 98 بود که بالاخره فرصت مطالعه این کتاب را یافتم. بدون اغراق یکی، دوماهی را با آن زندگی کردم. قلم دولت آبادی در این کتاب واقعا سحر آمیز و موزون است. چه بسیار از این جملات موزون در خلال مطالعه، در دفتری یادداشت کردم و دوست دارم این جمله های قصار و موزون را با شما مخاطبین گرامی نیز به اشتراک بگذارم. اما قبل از آن یک معرفی اجمالی از آن که دقیقا پس از خوانش کامل ده جلد بر آن نوشتم و کماکان آن را در دفاتر گذشته به یادگار دارم:
‍ بالاخره کلیدر( ده جلدی )، کتابی که بیش از یک دهه عطش خواندن آن را داشتم و میسر نمی شد ، خواندم و چند صباحی را با آن زیستم و لحظه های بی شماری از آن در یاد و جانم رسوب کرد و به جرات حال که به پایان آن رسیده ام می توان گفت به اعتبار آن لحظه ها و اوج ها ،کلیدر دولت آبادی خواندنی ترین و ماندنی ترین رمان ادبیات فارسی است ؛ آب تنی مارال، بزمرگی، شب های کلیدر، گیس بریدن شیرو و بی حرمت شدن ماه درویش، مار زدن گورکن ،عروسی اصلان بندار، رام کردن قره آت، شب گردی های قدیر، به خاک و خون افتادن کلمیشی ها و ... از آن لحظه های نابی است که همواره در اذهان باقی خواهد ماند.‌ 
قلم دولت آبادی در کلیدر آنقدر غزل وار و منظوم است که گاهی زیبایی قلم بر کشش داستان می چربد. آهنگ موزون و موسیقایی بودن ساختار خواننده را مسحور می کند و چه بسیار که از این قلم من عاریت گرفته و نت برداری کردم . دولت آبادی با نثری زیبا ، محکم و استوار زبان گفتار را به نوشتار نزدیک کرده است و با بهره گیری از موسیقی کلام نثرش را به زیور شعر می آراید.
کلیدر پر است از توصیفات بسیار لطیف، گویی که انسان تک تک صفحه ها را مانند یک فیلم سینمایی به مشاهده نشسته است . کلیدر پر است از داستان های تو در تو و شخصیت های زیاد که حس هم ذات پنداری با این آدم ها بسیار زیاد است و به راحتی می توان با آنها ارتباط برقرار کرد.
کلیدر پر است از سه گانه های عشقی همچو گل محمد ، دلاور و مارال یا گل محمد ،زیور و مارال یا مدیار ،صوقی و نادعلی یا بیگ محمد ،لیلی و نجف ارباب و...
کلیدر رمان عشق است ، رمان مرگ است ،رمان زندگی است .
در باب کلیدر می توان ساعت ها نوشت و از منظرهای زیادی به آن ‌پرداخت. از ستینگ و اتمسفر داستان که مربوط به جریانات سیاسی و اجتماعی ایران در دهه ۲۰ و زمان ارباب _رعیتی ، قیام های ضد حکومت ، از مردمان ذلیل ، بزدل ، زیر یوغ ارباب و محتاج به نان ، شخصیت پردازی ، مثلث های عشق ، نثر زیبا و مسحور کننده ،و...

سخن کوتاه کرده و به قهرمان داستان می پردازیم .گل محمد کلمیشی که نمی توان سرگذشت او را دید و در پایان داستان و فرجامش اشک نریخت .جوان ساده روستایی که در آخر تبدیل به یاغی و قهرمان داستان می شود. در ص ۲۳۹۵ از زبان گل محمد آمده :« ... کار من اول با ناچاری سرگرفت ، بعد از آن با غرور دنباله یافت ،چند گاهی ست که با عقل حلاجی اش می کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم ...»

پ.ن : شاید اگر ده سال پیش دست به کلیدر می زدم امکان داشت که جلد اول یا دوم را خوانده آن را کنار می گذاشتم" .

 

و حالا برش هایی زیبا از این کتاب:

* و می‌مانی و تو. تو با همه‌ی آنچه که زندگانی‌ات را پُر کرده است، آشفته کرده است. تو در کانونِ هجوم هستی.تو نیستی که بی‌تابی؛ این بی‌تابی‌ست که تویی.بی‌تابی امانت نمی‌دهد.
دم به دم بر تو می‌تابد. می‌تازد. دلت آرزو می‌کند آروم بگیری، امّا نمی‌توانی.فاصله‌ی میان خواستن و توانستن، بسیار دور است.بر زخم دلت آهک پاشیده‌اند.

*و چه احساس نجیبی ست که با دیدن تو طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز...

بیگ محمد : هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟
ستار : عاشق زیاد دیده ام.
بیگ محمد : راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر!
بیگ محمد : آنها که رفته اند چه؟ آنها چه می گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته اند، برنگشته اند تا چیزی بگویند......

* کاروانسرا ساکت ایستاده است. گویی درنگی کرده است... شب معطل است؛ برپا ایستاده. بی جنبش. بی چشم و گوش. شب شاخ درآورده است...

* هنگام که تو برهنه در بستر خود خفته ای، با عصمت کودکان در آمیخته ای. خواب نیایش خاموش است. نیایش بودن. چرا که در این دم، تو همانی که که خدا را پسند می افتد! تسلیم، تسلیم. معصوم و بی دفاع. خدای کهن، همین را می خواهد. برهنه، بی سلاح، بی دفاع، بی هیچ کنشی. بدین هنگام خدا تو را دوست دارد. چرا که به هست، نیستی...

* خورشید، خنجری به خون آغشته... خون. فواره خون. لخته لخته خون بر گیجگاه آسمان، پشنگید. سرخی به دلمایه زردی دوید. آتش. تنوری از آتش. غروب آتش گرفت.

* ای زمین دوست و یال برافشان. خدای بر تو وارد آمده است. مهمانی شکوهمند باران.

* هر آدم نهری است که کله به خاشاک و سنگ می کوبد و راه خود را می رود.

* این گرفتاری های بی امان. بگذار بیایند. بگذار ببارند. مگر به باران توان گفت مبار؟

* روز در کار آمیزش با شب بود. (بهترین تفسیری که از غروب خوندم)

* زندگانی رم کرده است. هیهات! کجا می بایدش جست؟


 

سید حسام مزارعی

دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ 17:57 سید حسام مزارعی

بوی خوش کتاب

🔸■🔸 بوی خوش ِ کتاب...


♧ فرزندم!
 با کسی دوست شو که کتاب بخواند. کسی که پولش را به جای دود و دَم و... خرج ِ کتاب کند. دوستی که در سوگ ِ "گُل ممّدِ کَلیدَرِ" محمود دولت آبادی گریسته باشد و در خیالش با "مارال" به خواب رفته باشد.
کسی که "همسایه های" احمد محمود را بخواهد که بخواند.
دوستی که "جای خالی سلوچِ" ، "کافه پیانو " ،  "عزاداران بَیَل" را بخواند.
کسی که سولمازِ "آتش بدون دود" را تا خانه ِ بخت همراهی کرده، "بامدادِ خُمار" و "شوهر ِ آهو خانم"،ِ  "بوف کورِ" صادق هدایت،  "شازده احتجابِ " گُلشیری را بخواند و  "سمفونی مُردگانِ" معروفی را با دل و جان گوش کند.
کسی که "تنگسیرِ" صادق چوبک و "چشم هایش ِ" بزرگِ علوی  و "در درازنای شبِ" میرصادقی و " سووشونِ " سیمین دانشور را نظاره کند.
"مدیر ِ مدرسه"اش جلال آل احمد باشد و " داستان یک شهر " را از زبان ِ احمد محمود شنیده و در "کافه ِ نادریِ" رضا قیصریّه به "ملکوتِ" بهرام صادقی برسد...

♧ فرزندم!
با کسی دوست شو که کارتِ کتابخانه اش از  کارتِ عابر بانکِ والدین برایَش ارزشمندتر باشد.
 تشخيصَش سخت نيست، حتماً در کیفَش بجای فندک یا انبوهِ لوازم آرایش،  کتابی برای خواندن، و به جای صحبت از آخرین مُدلِ پورشه و تیپِ فُلان خواننده و هنرپیشه از آخرین کتاب هایی که وارد ِ بازار نشر شده اند، حرف می زند.
کسی که وقتش به جای کافی شاپ ها و متر کردنِ خیابان ها، در کتابخانه ها و کتابفروشی ها بُگذرد‌. کسی که یک غَزلِ حافظ، زنده اش کند و برای تماشایِ سرو سیمینِ سعدی ، سَرَش را بر باد دهد و با دوبیتی های خیّام دلَش روشن شود.
کسی که سوار بر شبدیزِ خسرو همراه با "لیلی و مجنون" به جشن ِ "شیرین و فرهاد" ِ نظامی رَوَد.
با کسی دوست شو که بر داغِ سُهرابِ جوانمرگ گریسته و رُستم ِ شاهنامه را بر جومونگِ تلویزیون ترجیح دهد و برای فرزندِ همسایه شان دُعایِ فردوسی بزرگ را بخواند:
سیه نرگسانَت پُر از شَرم باد 
رُخانَت همیشه پُر آزَرم باد 
کسی که در جستجوی خورشیدِ شمس همراه با مولانا "از بلخ تا قونیه" سفر کرده و در خلوتِ "کیمیا خاتون" سَماع کرده باشد.

♧ فرزندم!
با جوانی دوست شو که فریاد ِ" آی آدم های " نیما را شنیده و  "آیدا" را در آئینهِ شاملو دیده باشد.
کسی که "آرش ِکمانگیرِ" سیاوش کسرایی را به "رویِ خار و خاراسنگ" خوانده و در "یک شب ِ مهتابی" با "مُشیری" باز "از آن کوچه گذشته" و "اشکی در گذرگاه ِ تاریخ" ریخته باشد.
کسی که سوار بر "اسب ِ سپیدِ وحشیِ" منوچهر آتشی "از کوچه باغ های نیشابورِ" شفیعی کدکنی گذشته تا به "رای بی کسیِ" ابتهاج برسد...
با کسی دوست شو که در "سرمای زمستانِ" اخوان با قاصدک، نرم و آهسته به سراغ سهراب سپهری رفته باشد تا با فروغ، "تولّدی دیگر" پیدا کند و "تا "شقایق هست"، زندگی کند...
کسی که با " یادِ ایّام ِ " زرّین کوب ، یادی از نوایِ شجریان کند و "ماهورِ شجریان" با دلَش بیداد کرده باشد.
کسی که  "الهه نازِ " بَنان و "گلنار و زُهرهِ"  داریوش رفیعی را  دوست داشته  و "آواز قمر"، مُرغ ِ جانَش را به پرواز در آورد.
کسی که تارِ شهناز و لطفی زَخمه بر دلَش زند ، "بانگ ِ نی" کسایی و موسوی آتش به جانَش افکند و با "سه تارِ" ذوالفنون و ساز یاحقّی شهنوازی کند.
با کسی دوست شو که شخص را مانند بُت پرستش نکند، پرستش از آنِ خداست آن هم آگاهانه نه کور کورانه.
با کسی دوست شو که در موبایلش به جای صد نوع گِیم، صد کتابِ صوتی باشد و اگر جایی به انتظار نشست، انتظارش را با "صد سال تنهاییِ" مارکِز پُر 
کند و با  "بیگانهِ " آلبر کامو، بیگانه نباشد...
کسی که در اوج ِ جنگ با "آناکارنینا" در اندیشهِ صلح با تولستوی باشد.
کسی که داستایوسکی و "برادرانِ کارامازوف" را بخاطر "جنایت" یک "ابله"، مکافات نکند و هستی و نیستی اش را 
تقدیم ِ"سارتر" کند.

♧ فرزندِ عزیزم!
با کسی باش که پرورشِ عَضُلاتِ مغزش را مهمّ تر از عَضُلات ِ بدنش با تزریق آمپول بداند. کسی که برای بدست آوردن محبوبش مبارزه می کند،امّا هیچ‌ عشقی را گدایی نمی کند...!
فردی که شَرم را در نگاهِ خود جستجو می کند. با  کسی که بداند راه ِ موفقیّت ، ‌با شکست سنگفرش شده و با هر شکست، محکم‌تر از قبل کنارَت می ماند.
کسی که آرزو نکند مشکلاتش آسان شوند، بلکه تلاش کند که توانَش فُزونی یابد. کسی كه حتّی در اوجِ اندوه ، تبسّم را فراموش نکند و کلامَش تسکینی باشد برای " دوزخیانِ روی زمین".

 ♧ فرزندِ عزیزم!
اگر با کسی دوست شدی که اَهلِ خواندن بود، کنارَش باش. لازم نیست دوست ِ تو شاگرد اوّلِ کلاس باشد، کافیست که او فقط کتابخوان باشد. چون کسی که کتابخوان است یک روز درسخوان هم می شود، امّا خیلی از درسخوان ها هرگز کتابخوان نخواهند شد!
با کسی دوست شو که بوی کتاب بدهد.
کسی که عطر و اُدکُلنش بویِ خوش
کتاب باشد.
بوی
خوش‌ ِ
کتاب
همین...!!

نویسنده: ناشناس
✨✨✨✨✨

Hesam3731.blogfa.com

دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۰ 12:0 سید حسام مزارعی

          "کتاب خوب"

 

خواندنِ کتابِ خوب، گفت و گویی است پایدار-که در آن، کتاب سخن می گوید و جان پاسخ می دهد.

              "آندره موروا"

 

کتاب ها، تنها زادگاه نویسندگان( هنرمندان) واقعی هستند،کتاب هایی که می توانند توی تاقچه ها بنشینند یا درونِ حافظه ها....

در برخی از کشورها، از دوره ی ابتدایی بچه ها باید هر هفته یک کتابِ غیرِ درسی بخوانند و آن را سرِ کلاس ارائه دهند، و بتوانند به طورِ روان آن را بخوانند و درک کنند. در صورتی که در ایران در مواردی دانش آموزان به خاطرِ خواندنِ موادِ غیرِ درسی تنبیه هم می شوند!

                ***

اصلن، بیایید بررسی کنیم: چرا مردم در ایران کتاب نمی خرند؟

 

۱-بی اعتمادیِ مردم به کتاب( به علت وجودِ سانسور و ممیزی)

۲-اعمالِ ممیزیِ سلیقه یی و بدونِ ضابطه

۳-باند بازی در توزیع و پخشِ کتاب و نبودِ سیستمِ پخشِ سراسری

۴-بالا رفتنِ قیمتِ کاغذ( کتاب)

۵-بی سوادی( مدرک گرایی) خیلِ عظیمِ فارغ التحصیلان دانشگاهها

۶-فقرِ فرهنگیِ مردم...

۷-جایگزین شدنِ اینترنت

۸-ورشکست شدنِ ناشران و تغییرِ کاربری

۹-پایین بودن انگیزه ی مطالعه ی مردم

                ***

به امیدِ روزی که ما نیز هر کدام به کتاب بعنوانِ یک ضرورت در زندگی نگاه کنیم. کتاب بخوانیم و کتاب هدیه بدهیم.

 

...........................................

 

علی حسین جعفری( بیدل)

 

یکشنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۰ 17:46 سید حسام مزارعی

مروجین کتاب دیار من...


هفته کتاب و کتابخوانی، فرصت خوبی است تا یاد و نام مروجین کتاب در زادگاه را از دیرباز به نیکی یاد کنیم؛ گرچه در آرشیو پربار وبگاه بارها در ویژه نامه ها یاد و نام خیلی از این عزیزان را گرامی داشته و با جزییات به آن پرداخته ایم.


شاید در ابتدای امر بتوان آخوندهای مکتب خانه را به عنوان اولین مروجین کتاب نام برد چرا که پیشتر پای صحبت موسپیدان آبادی که نشسته ام، در صحبت های خود از آموختن کتاب های مختلف در مکتب خانه، در کنار یادگیری جزمک و قرآن یاد کرده اند.


فرصت کم بود و امکان نشستن پای موسپیدان زادگاه نبود. پس دستی به تلفن برده و اولین شماره را به پدر خود اختصاص دادم. وقتی گفتم هفته کتاب است و صرفا هدفم جزییات نیست و نام عزیزانی را می خواهم گرامی بدارم با آغوش باز پذیرفت.


وقتی گفتم که به زعم خودم اولین مروج کتاب را در دهه سی و چهل خورشیدی، آخوندهای مکتب خانه می دانم ایشان ضمن پذیرش این موضوع ادامه داد:


بله ... اما نه همه آنها. حاج باقر شبانکاره سرآمد آنهاست که ایشان از کتابفروشی برازجان، آقای هاشم برازجانی کتاب های عاق والدین، موش و گربه، حیدر بگ، چهل طوطی، طریق البکا، جودی، جوهری، خزائن الاشعار،حافظ، سعدی و... را جهت فروش به ولات می آورد و شاگردان مکتب خانه این کتاب ها را از طرف ایشان تهیه می کردند.


همچنین در شب نشینی ها نیز کتاب خواندن رواج داشت بویژه در محفل خان. شاهنامه خوانی، ناسخ التواریخ، منتهی الامال، خزائن الاشعار( مداحی)، حافظ، سعدی، جوهری( مشتمل بر روضه)، حمله حیدری( مشتمل بر جنگ های امیرالمومنین) از جمله کتاب هایی بود که در شب نشینی های گذشته رواج داشت. ابوی از این شب نشینی ها خاطرات زیادی به یادگار دارد اما یکی از آنها و در آوان کودکی وقتی که مرحوم آموسی از پدر می خواهد که برایش منتهی الامال بخواند. "رسم الخط قدیمی، معاویه را معویه نوشته بود و وقتی آن را معویه خواندم، مرحوم آموسی اصلاح کرد و گفت این معاویه است و برای من از شخصیت ایشان گفتند".


گرچه از موضوع دور می شویم، خوب است که پای صحبت حاج سید قاسم بنشینیم و از مکتب خانه و روند رسیدن به خواندن کتاب در مکتب خانه ها بگوییم که :


"روزی که من به مکتب خانه رفتم از همان روز ابتدایی، حروف الفبای عربی را به ما یاد دادند. یعنی روی مقوا حروف را نوشته و به دست شاگرد می دادند و بر حسب استعداد شاگرد، یکی دو روز و گاهی یک هفته این حروف را حفظ و یاد گرفته و پس از آن خواندن جزمک شروع می شد.


خواندن جزمک هم اینگونه بود که آخوند به شاگردان تعلیم می داد مثلا الحمد را اول خودش یکبار می خواند سپس ما به شکل هجا می خواندیم: الف لام، سر هم، حا میم سر هم، دال بر دو، الحمدُ ... به این صورت هجایی نصف جزمک را خواندیم و مابقی را خودمان به راحتی می خواندیم.


پس از آن نوبت به قرآن می رسید. قرآن خواندن هم به این صورت بود که دو صفحه را آخوند مشخص می کرد و شاگرد می رفت آن را تمرین می کرد و می آمد و به آخوند می گفت من روونم هست. به شاگردی دیگر می گفت شما گوش بگیر. اگر اون تایید می کرد دو صفحه دیگر را برای تعلیم می گذاشت.
قرآن که تمام می شد نوبت به کتاب های کوچک می رسید مثل چهل طوطی، حیدر بگ، عاق والدین، موش و گربه و... اینجا هم آخوند نقش آن چنانی ایفا نمی کرد. اولین کتاب را که می خواندیم می رفتیم پیش آخوند و می گفتیم که مثلا چهل طوطی را ختم کرده ام. آخوند از وسط کتاب دو صفحه را انتخاب و پس از آزمون اگر روان بودی کتاب دیگری را معرفی می کرد. ما نیز می رفتیم و کتاب دیگری را خریداری و ختم می کردیم.


کتاب های کوچک که تمام می شد نوبت به کتاب های قطور تر با واژگان سنگین تر می رسید. کتاب هایی از جمله جودی، گلستان، خزاین الاشعار، جوهری و...


اینگونه بود که وقتی ما به مدرسه پا گذاشتیم می توانستیم هر کتابی را بخوانیم و برای نوشتن هم مشکلی نداشتیم".

برگردیم به موضوع بحث و اذعان اینکه نقش آخوند حاج باقر در ترویج کتاب در دهه سی و چهل، پررنگ است. جلوتر که می آییم نقش حاج حسن کشاورز و حاج سید ابوالحسن به صورت مستقیم در ترویج کتاب پررنگ نیست اما مجله ای با عنوان مکتب الاسلام در قم به چاپ می رسید که پای این مجله را در زادگاه باز کردند و به محض انتشار، نسخه هایی را در زادگاه می فرستادند.
اواخر دهه چهل ( سال ۴۸ ) پای اولین هم ولاتی محمد جعفر کشاورز به عنوان اولین پذیرفته شده دانشگاه ولات، به دانشگاه تهران باز و با فعالیت پررنگ ایشان ،کتاب های زیادی به زادگاه از طرف ایشان ارسال شد. ایشان در سال ۴۹ در تهران کتابفروشی سیار نیز روی میز راه اندازی می کند. از همان سال با آشنایی و ارتباطی که در کانون پرورشی داشت، کتاب های رده خارج شده از کتابخانه های زیر نظر کانون را کارتن، کارتن بسته بندی کرده و به زادگاه می فرستد. به نقل از خودشان آن زمان علی میرزایی- که مجله نگاه نو را هم اکنون مدیر مسئول است- رییس کتابخانه های کانون پرورشی بودند و متولی کتابخانه روستایی هم آقای داریوش حقیقی طلب بود که به دلیل اینکه دستش باز بود و ارتباط تنگاتنگی که با لیلی امیرارجمند داشت، کتاب های رده خارج شده را به روستاها می فرستاد. فعالیت ایشان در بحث ترویج کتاب به زادگاه ختم نمی شود و از آنجا که با دوستان دیگر هم استانی مثل زین الدین و خورشید فقیه( نویسنده هم استانی که در یکی از روزنامه های استان دو، سه سال پیش به نیکی از محمد جعفر کشاورز در ارسال کتاب به بوشهر سخن رانده اند) از خیل حلقه های باباچاهی و آتشی ارسال کتاب به دیر و بوشهر نیز از طرف ایشان صورت می گیرد.


پای تلفن زیاد نمی شد مزاحم شد و به عنوان حسن ختام از جناب کشاورز پرسیدم چگونه علاقه مند به کتاب شدی؟ گفت:« از پدر و کتابخانه پدر ». و ادامه داد: « ایشان کتاب های زیادی داشت و خوب یادم هست کلاس پنجم دبستان بودم و پدرم کتاب فرخی یزدی را خرید و من آن زمان آن را از بر کردم. این چنین بود که علاقه مند به کتاب شدم و بعدها که برای ادامه تحصیل در مقطع متوسطه در برازجان ادامه تحصیل دادم، آنجا یک کتابفروشی به نام مطهری بود که هم عطاری داشت و هم در کنار عطاری، کتاب می فروخت. همچنین، در آن زمان یک انجمن قرائت قرآن مربوط به شیخ اعتصامی بود که تنها من و آقای شعبانی که بعدها رییس بانک ملی برازجان شد به عنوان شاگرد در این محفل راه یافته بودیم. شرکت در این محفل و هم پیاله شدن با شیخ اعتصامی باعث شد بعدها که مهدی بازرگان در زندان برازجان زندانی شد و خانواده اش در منزل شیخ مستقر شدند، وظیفه من این بود که با دوچرخه غذای آماده شده را به زندان ببرم و تحویل مهدی بازرگان دهم. ( قول مساعد از ایشان گرفتم و انشالله در شماره های آتی از این دست خاطرات می نگارم).



در کنار محمد جعفر کشاورز، نقش موثر حاج اکبر بابااحمدی هم در ترویج کتاب و بویژه در ترغیب دانش آموزان آن برهه زمانی واقعا چشم گیر است و همواره باید به نیکی از آنها نام برد. حسین جعفری، نویسنده و شاعر امروز دیارمان یکی از همان شاگردان دیروز استاد بابااحمدی است که علاقه به کتاب و کتابخوانی را از ایشان به یادگار دارند و همواره به زبان می آورند. از نقش حاج اکبر همین بس که پیش تر از زبان پدرم شنیده ام که حاج اکبر دلش می خواست آن ذوق و عشق و علاقه ای را که خودش از کتاب خواندن می برد در دیگران هم نهادینه کند.


جلوتر که می آییم و اوایل انقلاب، از نقش جهاد سازندگی و فردی فعال به نام ترابی که در مسجد ولی عصر زادگاه کتابخانه ای راه انداخت و بعدها نقش فعال شهید پاسالار و آن کتابخانه بزرگش که به یادگار مانده و از بهزاد حیدری عزیز که نقش پویا و فعالی را در آن بحبوحه ایفا کردند و پیشتر در وبگاه به صورت جزیی تر ارایه شده و هم اکنون در آرشیو وبگاه موجود است.


امید اینکه این نوشته که صرفا به نام ها اشاره نمود، توانسته باشد نقش پررنگ کسانی را که در بحث ترویج کتاب نقش داشته اند، را نشان داده باشد.

 

سید حسام مزارعی

یکشنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۰ 17:36 سید حسام مزارعی

ابزار وبمستر

وبلاگ استت

| وبلاگ

ابزار وبمستر

آمارگیر وبلاگ

© مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)