پیشکش به روح بلند پیر مطبوعات،
پیشکش به روح بلند پیرِ مطبوعات، زنده یاد "علی پیرمرادی"
تنها دکّه ی روزنامه فروشی مقابلِ ساختمان "دِژ" برازجان، پاتوق بچّه ای ۱۰ - ۱۲ ساله می شود که پول توجیبی ندارد و از مادر می خواهد بیشتر قناعت کند تا او بتواند کتاب های نیمدارِ "جوادِ فاضل" و "حسینقلی مستعان" را نصفه نیمه خریداری کند. مجلّه های "سیاه و سپید" و رنگی های "زنِ روز" و "اطلاعات هفتگی"،... او را به وسوسه می اندازند تا شده، حدّ اقل لای آن ها را ببیند و بعدها با راهنمایی دکّه دار موفّق می شود مجلّه های فروش نرفته را با بهایی اندک خریداری کند...
تعطیلات تابستان، مفّری ست برای گریز از شهر و محملی تا کوله باری از کتاب های کاهی و مجلّات رنگ و رو رفته را به دوش بکشد به عزم روستایی که جان و دل اوست و مردمانی که تا آن زمان، کتابی جز "امیر ارسلان" و "شیرویه" و "امیرحمزه" و "حیدربیگ" نمی شناسند. بگذریم که سعدی و حافظ، همه جا حضور دارند، توی تاقچه و کنار کتاب آسمانی شان...
کتابِ "شهر باران"، اثر ارونقی کرمانی، و پاورقی های "بر سرِ دوراهیِ" منوچهر مطیعی، رونق مجالس و محافل آفتاب سوختگانی می شود که نخستین بار، نام های عجیب و غریب شهر نشینان را از زبان کودکی می شنوند که چه با آب و تاب برای شان تعریف می کند. عجبا که هنوز هم از آن خیل بازماندگان، معدود کسانی هستند که دست از سرِ آن کودک اکنون سپید موی برنمی دارند و مدام از او می پرسند: "راستی آخر و عاقبت آن دانشجوی پزشکی در ازدحام بازار بزرگ تبریز چه شد؟! و یا ماجرای عشق و عاشقیِ آن افسرِ جوان شمالی با دختر کوچ نشینِ کوه های خاکستریِ فارس به کجا انجامید؟!...
ورودیِ برازجان، میدانی ساکت و آرام و تک و توک آدم ها که در حال آمد و شُد هستند. دیوارِ ضخیم سمت چپ همراه با سیم های خاردار، انگار به پارک تازه تاسیسِ رو به رو دهن کجی کنند، شاخه های تازه رُسته اش را نشانه رفته اند.
میدانِ کنارِ "دِژ" را که دَور می زنم درخت های کُنار و کویر، بی اعتنا به تَشبادهای تابستان، جان سخت و استوار ایستاده اند. از گُل های لادن و اطلسی خبری نیست این وقتِ سال. تنها دکّه ی روزنامه فروشی، جایش را به خوردنی های جور واجور داده است و تنقّلات، عرصه را بر روزنامه ها و مجلّات تنگ کرده اند. هیچ چیز جای خودش نیست، حتّی چهره ی مهربانِ فروشنده ای که عصر های زمستان، پایِ "علاءالدین" رنگ و رو رفته اش می ایستادم تا پاهای کرخت و لرزانم را گرم کنم...
برگرفته از مقاله ی رونماییِ کتاب "چمدان چوبی" و صفحه ۲۹۳ کتاب "صدای سکوت شب"
سی ام فروردین ۱۴۰۱ محمدرضا فقیه الاسلام








