آخرین روز ماه رمضان
شبهای ماه مبارک رمضان با مقابله و قرآن خوانی و روزها هم عموما با کارهای روزمره ادامه داشت. در آن زمان هیچگونه امکاناتی از قبیل کولر ، یخچال و... نبود. زمانی که ماه مبارک رمضان در تابستان واقع می شد روزها به سختی می گذشت. اما کسی نبود که روزه نگیرد.
تا آخرین روز ماه مبارک رمضان اکثر مردم چشم به آسمان می دوختند که هلال ماه شوال را رویت کنند. بیشتر اوقات دی کعلی(مادر حاج علی پور کارگر) ماه را می دید و ایشان در این زمینه در ولات مشهور شده بود. به طوری که می گفتند معلومه دی کعلی ماه را دیده یا نه؟
اگر هلال ماه رویت نمی شد، همه مردم ولات دسته جمعی به منزل مرحوم حاج سید ابوالحسن (مجتهد ولات) که بسیار مورد احترام همه اهالی شهر بود و به «آغا» مشهور بود، می رفتند تا تکلیف عید فطر روشن شود. آن زمان هیچگونه وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو و تلویزیون نبود. مرحوم آغا یک نفر رو برازجان می فرستاد تا معلوم کند آنجا عید شده یا نه. آن نفر با پای پیاده یا با الاغ تا دالکی می رفت و آنجا وسیله ایاب ذهاب بود و به برازجان می رفت تا معلوم کند عید شده یا نه؟
و باز همین مسیر را برمی گشت. گاهی اتفاق می افتاد که بعدازظهر معلوم می شد که آن روز عید است. مردم روزه خود را افطار می کردند و مراسم عید برگزار می شد. 
آن فرد که بر می گشت خدمت آغا می رسید و می گفت« آقای اعتصامی» برازجان را عید اعلام کرده و آن زمان عید فطر از طرف آغا اعلام می شد. همان جا مردم همدیگر را در بغل گرفته و با چایی و شربت و آجیل از آنها پذیرایی می شد. سپس دسته جمعی مردم به سمت خانه خان که آن زمان کاگرگعلی بود رفته و ضمن تبریک عید، آن جا نیز از آنها با شربت و چایی و آجیل پذیرایی می شد. یک ربع بعد همه مردم دسته جمعی برخاسته و به منزل کسانی می رفتند که در یکسال اخیر، عزیزی را از دست داده اند. آن شخص نیز طبق سنتی نانوشته آمادگی قبلی پذیرایی از خیل مردم را داشت. گاهی می شد این دید و بازدید تا یک بعدازظهر نیز طول می کشید.
اما دو خاطره کوتاه از آن زمان:
یک روز عصر، مادرم مقداری نان، خرما و آب بهم داد که برای مرحوم پدرم که روزه بود، ببرم . از خونه تا باغ دویدم و با صدای بلند پدرم را صدا زدم و گفتم آغا گفته امروز عیده، فوری افطار کن.
دوم اینکه در زمانی که کودکی بیش نبودیم همیشه یک هفته قبل از عید خود را مهیای روز عید فطر می کردیم. مادرمان یک جیب بسیار بزرگ که شکل زشتی نیز به پیراهنمان می داد به لباس وصله می زد و ما وقتی که با این دسته مردم به خانه آغا، خان و اهالی مصیبت دیده می رفتیم جیب را نشان می دادیم و از هر کدام یک مشت آجیل هدیه می گرفتیم. میشد که پس از برگشت به خانه، جیب ما پر بود از آجیل.
حاج سید قاسم موسوی
 
        







