یکی داستان است پر آبِ چشم (بخش هفتم)
سهراب نیز آن شب به می گساری پرداخت . و از زور و برز و بالای هم نبردش با هومان و بارمان سخن می گفت و سرانجام افزود من گمان می کنم که او رستم باشد . به دلم افتاده است که رستم همین است . اما هومان گفت: که من در جنگ ها بارها رستم را دیده ام ، این پهلوان تاب و توان رستم را ندارد و او رستم نیست .
حاجی گفت: کسی خوابش نمی آید. همه گفتند: نه . دوباره نی قلیون را به سمت دخترها دراز کرد و گفت : یه غزالی این قلیونه چاق کنه، ناز بالای گرد آفریدهای خودمون. می خواستم یک قسمت داستان را فردا شو براتون بگم اما فردا صبح باید برم ولات یک کار مهمی دارم همه ی داستانه همین امشو می گویم .
خیلی ها گفتند : دستت درد نکنه، ما تا آخر داستان را نفهمیم هیچ کدام خواب نمی رویم. حاجی گفت: " شب دراز و قلندر بی کار" خلاصه عرض کنم :
روز دیگر چون مهر جهان افروز سر برآورد رستم و سهراب جامه ی رزم در بر کردند و به رزمگاه آمدند چون نزدیک هم رسیدند؛ سهراب در حالی که لبخند بر لب داشت از رستم پرسید : ای پهلوان ، شب بر تو چون گذشت ؟ روز چگونه خاستی ؟ در باره ی جنگ چه می اندیشی ؟ می خواهی باز هم جنگ کنی ؟ بیا و شمشیر کینه را بر زمین بگذار تا با هم در مجلس بزم بنشینیم و به درگاه ایزد پیمان ببندیم که دیگر جنگ نکنیم . بگذار کسی دیگر به جنگ بیاید . مهر تو در دل من افتاده است . توکیستی ؟ نژادت را با من بگوی .
" دلِ من همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری زنیرم نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد ؟
گمانم که تو باید رستم ، پهلوان نامدار زابلستان باشی !
رستم گفت: می خواهی با این سخنان مرا فریب بدهی . دوش سخن از کشتی گرفتن بود . اگر تو جوان هستی من کودک نیستم . و حاجی با صدای بلند و به آواز خواند :
"بکوشیـــم و فــرجــام کار آن بــود
کــه فــرمــان و رای جهــانبــان بـــود"
سهراب گفت : از پهلوان پیر و دنیادیده ای چون تو سخن گفتن این چنین نادلپذیر است . مرا آرزو آن بود که چون مرگت فرا رسید، در بستر بمیری . حال آن که می خواهی مرگ تو به دست من باشد بیا تا دست و پنجه نرم کنیم . این را گفت و هر دو از اسب پیاده شدند و به کشتی درآویختند . هر دو چنان با نیرو حمله می کردند که از تنشان خوی و خون فرو می ریخت . سرانجام سهراب رستم را از زمین جدا کرد و بر خاک افکند ، بر سینه اش نشست و خواست با خنجر سر از تنش جدا سازد . رستم چون خود را تباه شده می دید ؛ گفت : ای جوان ، آیین ما در کشتی گرفتن این است که اگر کسی پشت هماوردش را بار اول بر زمین رساند اگر چه دشمن کینه ور باشد ، نباید او را بکشد ؛ بلکه دیگر بار با او کشتی می گیرد و اگر بار دوم پیروز شد کشتنش شایسته است .
از کتاب برد اودون – حسین جعفری
ادامه دارد...