مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای فراموش شدنی.

معلم ... ساعت ... آموزگار

«معلم-ساعت-آموزگار»


از همون زمان بچه گی که یادم است، وقتی به ضرورتی از ولات به برازجان می آمدم و فلکه ی ورودی مشرف به گاراژ را با آن درختان بلند قدیمی، خرزهره ها و فواره های آب می دیدم (الان متاسفانه آن چشم اندازها خاطره شده است)، دقیقن حالتی بهم دست می داد که به شهر آمده ام....با آن عکاسی(آرام) رو به شمال/کُهباد و آن تابلوی زرد رنگ(ساعت سازی آموزگار)....

می گفتند: صاحب ساعت سازی(آقای آموزگار) روزگاری ولات معلم بچه ها بوده و در منزل مرحوم «کا نعمت حیدری» کرایه نشین بوده...از همون زمان، ساعتی برای خرید می خواستم یا ساعتی احتیاج به تعمیر داشت می رفتم پیشش(همیشه ی خدا هم یک ذره بین بوقی لای پلکش بود و مشغول!) و می گفتم از مُزری اومدم...

وقتی می گفتم مُزری، گُل از گُلش می شکفت و بلافاصله می گفت: کا نعمت چطوره؟ بهزاد خوبه؟ حالا تو این سالها چهل بار هم رفته باشی و ده سال هم از درگذشت کا نعمت گذشته باشه و بهزاد هم الان خودش پیرمردی باشد، او نمی گفت که می شناسمت که قبلن اینجا آمدی و از کجایی....فقط باید می گفتی: از مُزری اومدم و او هم بگفت: کا نعمت ایطور بهزاد آنطور(همه اش به خوبی ازشون یاد می کرد).

سالها گذشت، تا امروز که ساعتی مچی داشتم که احتیاج به تعمیر داشت....طبق معمول رفتم سراغ ساعت سازی آموزگار(راستش دلم برای شنیدنِ کا نعمت چطوره؟ و بهزاد خوبه؟ تنگ شده بود).... از دور که تابلوی زرد رنگ «ساعت سازی آموزگار» دیدم قدمهام تندتر کردم....وقتی رسیدم زانو هام سست شد و دنیا بر سرم آوار....مگر می شود در ساعت سازی آموزگار بساط قهوه و چای و سیگار راه انداخت؟!درست می دیدم؟ نه ساعتی، نه آموزگاری و نه کسی که بوقی از ذره بین لای پلک داشته باشد!

بوی قهوه و بغض راه گلویم را گرفت....گفتم: ببخشید،اینجا مگر ساعت سازی آموزگار نبود؟

گفت: بله...

گفتم:پس کجا رفته؟ آدرس جدیدش نداری؟

گفت: رفته خونه اش...

فقط،سوال کردم:هستش؟ سرحال است؟

با بی میلی جوابی داد که خوب متوجه نشدم...و نخواستم که دیگر سوال هم بکنم...

برای همیشه و آخرین بار تابلوی زرد رنگ «ساعت سازی آموزگار» را نگاه کردم و خودم برای همیشه و آخرین بار،«کا نعمت چطوره؟...بهزاد خوبه؟» را گفتم و نخواستم که ساعت نیز درست شود و برگشتم خانه‌.


***


پ.ن: ما،انجمنی داشتیم(نمیشه بگی داریم!) به نام «انجمن ادبی باران»...رسم خوبی را شروع کردیم ولی دیری نپایید....از بعضی کسان تجلیل می کردیم....برایم این حسرت می ماند،که چرا فکری نشد(بیشتر از طرف دوستان و دانش آموزان «آموزگار») که در میان افراد انگشت شمار تجلیل شده، برنامه ای نیز به آموزگار در بایگانی اکنون داشته باشیم. این اواخر نیز انجمن با کسی آشنا شد که کلکسیون «سربشوان» اش منحصر به فرد بود.

و تفکر و آینده نگری عمیقی پشتش بود....مطمئنم،برازجان خالق سربشوانی مثل خالق سربشوان ما(حسین نظری فرد) هم ندارد که حداقل عکسی و خاطراتی در هیئت چنین پروژه ای ازش بماند به یادگار.

علی حسین جعفری(بیدل)

دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۲ 21:33 سید حسام مزارعی

ابزار وبمستر

وبلاگ استت

| وبلاگ

ابزار وبمستر

آمارگیر وبلاگ

© مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)