مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای فراموش شدنی.

خاطره ای از دوران سربازی

ثبت خاطره ها ... ثبت زندگی است

خاطره ای از دوران سربازی

سال 1354، تهران، خیابان لاله زار . بعد از شش ماه دوری ازولات و دلتنگی وغریبی درشهر پر هیاهوی تهران که همه چیزش برایم خاطره بود وهست . لحظه‌های نفس گیرعصر جمعه ، دلتنگی امانم را بریده ، انگار بختکی چنگ انداخته به سینه ام و گلویم را می فشارد ، حالِ دیوار شکسته ای را دارم که معلوم نیست همین حالا فرو ریزد یا چند لحظه دیگر.


پیش رویم برهوتی است از سکوت و تنهائی ، صداهایی که گاهگاه به گوش می رسد، قارقار کلاغی ازبالای درخت، ناله‌ی گربه ای که حالا دیگر از فرط بی حالی نای بالا رفتن از ظرف زباله را ندارد... طنین پای تک و توک آدم هائی که برای فرار از روزمرگی زندگی شهری و یا شاید فرار از خویش به کاباره ها و سینماها پناه می برند و صدای سازهای مهیج و سر و صدای افراد مست ولا یعقل درزیر زمینهای لاله زار روی سنگفرشهای خیابان کاملا بگوش می رسید. به ساعتم نگاه میکنم هنوز سه چهار ساعتی به مرخصی ام مونده .


نوای الهه‌ای از آنطرف خیابان ؛
رفتم ... رفتم
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
آهم را می شنیدی ، به حال زارم می رسیدی
نازت را می خریدم ، تو ناز من را می کشیدی
به خدا که تو از نظرم نروی
چه روم ز برت ، ز برم نروی
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم ، هر کجا هستم
رفتم ... رفتم .. رفتمممممم. .
این صدا دلم را چنان چنگ می‌زند که نا خود آگاه در آستانه ورودی یکی از سینماها می‌مانم ، با نگاهی سطحی نظرم به نام فیلم جلب می شود " لیلی و مجنون " .
دیدن چنین فیلمی برایم قابل هضم نیست . من که در همین چند ماه گذشته فیلم های مطرح تاریخ سینمای جهان از جمله .. بر باد رفته .. دکتر ژیواگو .. پارتی .. گل کاکتوس .. بن هور و رومئو و ژولیت را در لوکس ترین سینماهای تهران تجربه کرده ام ، پس چرا لیلی و مجنون ، آنهم در یکی از قدیمی ترین سینماهای تهران ؟ باید بگم که سینماهای لاله زار بسیار چپل وکثیف وشلوغ بود وازنظر بهداشت رعایت نمیشد . فیلمشان شبانه روزی بود .
فرار از تنهائی را بی خیال شویم ، دلیل این اتفاق ، نزدیکی موضوع این فیلم با شرایط عاطفی من است ، من هم لیلای دیگری را (نام مستعار) در جنوبی ترین نقطه ایران با فرسنگ ها فاصله درزادگاهم رها کرده و به اجبارِ سربازی در این هوای سربی تهران سرگردانم ..
اما باید اذعان کنم که اگر عشق را نیز یک قاعده زوری بدانیم ، پر بیراه نرفته ایم ،
اینکه کسی ناخواسته در دام لبخندی فریبنده ، گوشه چشمی طنازانه و یا اعجاز کلامی دلبرانه اسیر شده و تمام هستی اش در یک آن به تاراج می رود زور نیست ؟ با این تفاوت که زور سربازی از جنس زورهای بی رحم و خشن است اما عشق ، انسان را به لطیف ترین موجودات عالم تبدیل می کند ، انسان را در لفافه ای از شاداب ترین گلبرگ های بهاری می پیچد تا همیشه احساس طراوت و سرسبزی داشته باشد ، عشق ، حس زیبائی به انسان می دهد تا آنجا که همه چیز را زیبا می بیند . به چشم عاشق ، حتی خشت دیوارهای حوالی خانه معشوق ، آئینه های زلال و شفافی هستند که هر پگاه چهره‌ی محبوب را در آن ها به نظاره می نشیند و سرخوشانه از شوق زندگی سرریز شود
بلیطی میخرم و وارد سالن سینما می شوم ، آنچه که از ویژگی های این سینماهای قرون وسطائی است ، تعدادی پاکت تخمه در دست و بعضی هابا ساندویچ و شیشه نوشابه های خود در حال نشستن بر روی صندلی ها هستند ، اما آنچه بیشتر توجهم را به خود جلب می کند جوانی کتاب به دست است ، و اینکه انگشت سبابه اش هنوز لای برگهای آن کتاب جیبی مانده ، نشان می دهد که تا قبل از ورود به سالن سینما در حال مطالعه بوده ، با دیدن این پدیده زیبا دیگر احساس غریبگی نمی کنم ، گوئی در میان تعدادی از دوستان و نزدیکان خود هستم و طبق عادتی که از مدت ها قبل داشتم و هنوز هم ادامه دارد کنجکاو شده ام نام کتاب را بدانم ، شاید به این خاطر که آن کتاب را خوانده ام یا خیر ؟ و خوشبختانه قبل از خاموش شدن چراغ ها از روی جلد کتاب ، عنوان آنرا تشخیص می دهم ( امشب دختری می میرد ) نوشته داستان نویس نام آشنای کشورمان " ارونقی کرمانی " ، البته من این کتاب را قبلا خوانده بودم یعنی حدود پانزده سالگی خوانده بودم و از شما چه پنهان تا همین اواخر دنبال نسخه ای از آن بودم تا بار دیگر خاطرات پنجاه و پنج سال پیش را تجدید کنم ولی تا کنون تلاشم به جائی نرسیده . آشنایی بااین دوست کتاب بدست دران شب هیجانی وادامه این دوستی تا بامروز هم خود خود غنیمتی بود که بدست آوردم وتاکنون این دوستی ادامه دارد.
بالاخره چراغهای سالن سینما خاموش می شود که طبق معمول با سوت ممتد و هیاهوی تماشاچیان همراه می شود . پس از نمایش چند پرده تبلیغاتی ، فیلم شروع می شود و سکوت سرتاسر سالن را می پوشاند . در تمام مدت اکران ، احساس می کنم آنچه از من در سالن موجود است تنها مشتی پوست و استخوان است و روحم چون کبوتری سبکبال در آسمان پر ستاره زادگاهم در پرواز است ، بویژه پرده ای که وداع تراژدیک لیلی که حالا دیگر در محملی روی شتر قرار گرفته و آماده ترک دیار و البته دلدارش مجنون ، همراه با کاروان به دیار دیگر می باشد و این اتفاق رمانتیک وقتی به اوج خود می رسد که با آهنگ جانگداز کاروان کورس سرهنگ زاده همراه می شود :
ای کاروان .. ای ساربان .. لیل ثبت خاطرات ... دو
ای کاروان .. ای ساربان .. لیلای من کجا می بری
با رفتن .. لیلای من .. جان و دل مرا می بری
ای ساربان ... ای ساربان
لیلای من کجا می بری
لیلای من چرا می بری
و سرانجام پس از یکی دوساعت ، فیلم به اتمام می رسد و من هم با بقیه تماشاچیان سالن سینما را ترک می کنم و به محض ورود به خیابان متوجه می شوم که حالا دیگر سیاهی شب نیز به سکوت و تنهائی این لحظات اندوه بار اضافه شده ، و من که هنوز در چنبره صحنه های دراماتیک فیلم گرفتارم و تمام سلول های مغزم به جان هم افتاده اند ، حکم دیوانه ای را دارم که بدون اینکه هدفی داشته باشد ، و بداند به کجا می رود خیابان های خلوت آخر شب تهران را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارم و این ترانه جانسوز را با خود زمزمه می کنم :
چون باد صبا در گذرم
با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم .. دیوانه منم .

این فراق عاشقانه همیشه همراه من بوده وهست .

ارادتمند . محمد حسین نجفی

دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲ 17:20 سید حسام مزارعی

ابزار وبمستر

وبلاگ استت

| وبلاگ

ابزار وبمستر

آمارگیر وبلاگ

© مزیری - بی ورا( MOZIRI- BEYVARA)