نهم آذر۱۳۶۰ عملیات، طریق القدس دهلاویه سوسنگرد
نهم آذر۱۳۶۰ عملیات، طریق القدس دهلاویه سوسنگرد
هوا بارانی بود و اول غروب پس ازتوجیه نقشه توسط فرمانده گردان، گردان امام علی به طرف منطقه عملیاتی دهلاویه حرکت داده شد. ماموریت گروهان عبور از رودخانه نیسان و بعد ازعبور جهت آزادسازی یه روستائی در نزدیکی هویزه که هنوزساکنینش تخلیه نشده بودند و باید آزاد می شد. هنگام سحر بود که دستورحمله سراسری اعلام شد وتبادل آتشبارهای سبُک وسنگین ایران وعراق گوش فلَک را کَر می کرد و باران هم مرتب میبارید. زمین کاملا گلی بود و عراق مرتب منوَر پرتاب میکرد و دنیا را روشن میکرد و رزمندگان به خاطراینکه کلاهشان براق نشود مرتب کلاهشان را گل می مالیدند و محورگروهان ما لُو رفت. به همین دلیل دستورعقب نشینی داده شد ودوباره ازرودخانه نیسان عبورکردیم ودیگرصبح شده بود و نمازصبح را درحرکت می خواندیم.
به طرف پل سابله درکنار رود نیسان حرکت کردیم و نزدیک پل رسیدیم که پیکر پاک الله کرم مزارعی اهل وحدتیه ومرتضی بحرینی اهل دالکی را دیدم و به جهت عقب نشینی پیکرشان در کنار دیگر شهدا جا ماند و بعد از دو ماه به پشت جبهه منتقل شدند. شهیداسماعیل فرهی هم گلوله ای دقیقا بافاصله چند میلیمتر بالای پیشانیش به کلاهخودش اصابت کرد اما درعملیات فتح المبین شهید شد. شهید حسین رحیمی با اصابت گلوله به آستین آورکُت زخمی اما در آزادسازی خرمشهرشهید شد. اصابت گلوله به دست مرحوم شیخ احمد بابا احمدی وهمزمان درجه دار ژاندارمری در جلو و من پشت سرش و شهید حسین رحیمی پشت سرمن بود و اسیرعراقی هم که دستش مجروح بود ومی خواست به عقب بیرد اما در این حین رزمنده ای رسید و اسیررا از شهید رحیمی گرفت و به رگبار بست . ظهر شدت آتش پراکنده بود و یک گلوله توپ هم پشت خاکریز سمت چپ من و درجه دار ژاندارمری به زمین خورد و دیدم یه تکه ترکش بزرگی به طرف من و درجه دار پرتاب شد و با سرعت تمام سمت چپ درجه دار را متلاشی کرد و بر زمین افتاد و رفتم جلوتر تا جوان رشیدی شهید شده و بر زمین افتاده است.
نگاه کردم و دیدم نامه ای درجیب آورکُتش است ومشخص بود تازه ازخونشون براش فرستاده بودند وچفیه کشیدم روی صورتش و آمبولانسی را دیدم وبا اشاره وصدای بلند بهش فهماندم و آمد شهید را ازمیدان دورکرد. دوباره گلوله توپ سوت کشید ومن نشستم وبالای سرم گذشت و رزمنده ای که بلافاصله جلو من حرکت می کرد بر زمین افتاد؛ فاصله کمی از پل سابله دور شدم و رزمنده ای که مجروحیتش سخت بود وحالت بیهوشی داشت به سختی جابجا کردم و کنار راهی گذاشتم و دیدم لندکروزی با سرعت درحرکت است و تلاش داشت از زیرآتش توپ خود را نجات دهد. با همان سرعت ترمز زد و دو نفر پریدند پایین ومجروح را انداختند عقب ماشین و حرکت کردند.
از فاصله دور دیدم رزمنده ای ۱۴ یا ۱۵ ساله پشت خاکریز نشسته و گریه می کند. جلو رفتم و سوُال کردم مگه چه شده؟ وی با گریه اشاره کرد و گفت برادرم برادرم....شهید شده . برانکاربرده شد و پیکرشهید آورده شد تا ترکش مغزسرش را کاملا خالی کرده است وهمین طورکه پیکربرده می شد کنار راه عبور آمبولانس رزمنده کوچک دنبال پیکربرادرش حرکت می کرد.
غروب شد بسیارگرسنه بودم. رفتم داخل سنگری کهنه پناه گرفتم. نمازخواندم ودیدم تا از شب عملیات چندین پلاستیک فریزری خوراک مرغ با نان دست نخورده کنارگذاشته است و شب شد و ابرها آسمان را ترک کردند و چنان شب مهتابی شد انگارروز.
تا صبح بیداربودم و تنهای تنها درمنطقه قدم می زدم و برمی گشتم به سنگر دو یا سه بسته نان ومرغ برمیداشتم می رفتم بیرون قدم می زدم ومی خوردم. تا صبح که نمازخواندم تمام خوراکها راخودم تنهایی خوردم. قدرت خدا دراین شب انگار که دراین منطقه هیچ اتفاقی رخ نداده و هر دو طرف عراق و ایران همه خواب بودند وهیچ صدائی بگوش نمی رسید به اصطلاح محلی حتی صدای گنجشکی به گوش نمیرسید.
صبح شد. خبری نبود وآفتاب که ازمشرق بالا پرید انگارکه از داخل آسمان عین تگرگ آتش برزمین فرود آمد ودنیا را دود وآتش وخاک فراگرفت/یادایامی💥😭
محمد علی پور
شنبه یکم مهر ۱۴۰۲ 22:18 سید حسام مزارعی








